سکسکه



فارغ از اینکه دکتر ظریف، وزیر خارجه باشد یا نباشد، همیشه به عنوان یک ایرانی ویدئوهای احتجاج او با خبرنگاران و سردمداران نفاق خارجی را از یاد نخواهم برد و به آن افتخار می کنم.

 

مصاحبه زیر با دکتر ظریف، در اسکتهلم سوئد و در سال 1395 انجام گرفته بود. که پاسخ های قاطع وی مورد توجه و تشویق حاضران قرار گرفت.  برای دانلود و دیدن این مصاحبه کلیک کنید:

 

 


ماه من!

قرص بمان!

با هزاران قسم، آفتاب را راضی کرده ام که دیرتر طلوع کند،

و باد را با دو صد حیله، غرّش کنان به اینجا کشانیدم، تا ابرهای تار و بی بار را از رُخَت برچیند.

به روزها گفته ام: همه مرخصید، الّا.

تا چهاردهمِ هر ماه بماند و من.

حالا که سیزدهم، بِدَر شده است، "بَدر" ات را دریغ نکن!


با این همه

اگر ندیدمت

حتما "خود" میان تو و آفتاب "حایل" افتاده ام؛

ای لعنت بر خسوف! 


گفته اند دیوانه اگر ماه ببیند، دیوانه تر می شود1؛

هیچکس امّا نگفت، دیوانه اگر ماه را نبیند چه بر سرش خواهد آمد؟!


علی متین فر


1 دیوانه چون در ماه بنگرد، دیوانه تر شود

* عکس برگرفته از آلبوم هنری سید حمیدرضا محمدزاده



پنجره رنگی


غصه دارَت می شوم وقتی نمی آیی/
از سفر رسیدنت را خیال می کنم
هر روز،
ساعت ها،
از پسِ پنجره های رنگیِ

قرمز و آبی و سبز، زردِ اُخرایی/

و هر بار
با لیوانی پُر از قهوه ی تلخِ داغِ عثمانی
از لای پرده های اتوکشیده،
و از دریچه یک "رنگ" به دنبال تو می گردم/

نگاه کن!
گل های بی روحِ طاقچه حتی از صبر من خسته شده اند؛
آنقدر آمدنت طول کشید که آبِ آب شد شمعِ شمعدانی/

حوالی غروب که پاهایم تاب ایستادن نداشت.

که قهوه ام ته کشید.

که شیشه ها مات شدند.

جمع کردم بساطِ نگاه را

که ناگاه

ریخت روی سَرِمان، پرهای لباست از آسمان

و آمد:

اولین برف زمستانی به مهمانی!



علی متین فر


عکس هنری روز برفی

عکاس: سید حمیدرضا محمدزاده




قایق سهراب سپهری

عکاس: حمیدرضا محمدزاده (Hamidreza Mohammadzadeh)


خاک به ظاهر سرسبز


سهراب که رندانه برفت،

قایقش را هم برد/

حال، من ماندم و این خاکِ به ظاهر سرسبز/

سبز، رنگِ همه زیبایی هاست؛

نتوان دامن این پاک، نجاست، آلود/

چاره ای اندیشم/

                         قایقی خواهم شد،

                         خواهم افتاد به آب،

                         بازوانم پارو،

                         ناخدایم رود،

دور خواهم شد از این خاک کبود/

می روم تا که به سهراب بپیوندم و بس/

در بالادست هر چه باشد، به سرِ دیده من!

خوش به آینده نگر

ای دل غمدیده من.

#علی_متین_فر



داستان زندگی، داستان همین عکس است.
درخت نارنج، نردبان و باغبان!


داستان زندگی، داستان همین عکس است. 
درخت نارنج، نردبان و باغبان!

باغبان، نهال نارنج را جای قرصی غرس کرد، بیلش را محکم به خاک کاشت، با سرِ آستین خاکی اش، عرق از پیشانی پاک کرد و بعد رو به من گفت:
بیا! این درخت پربار و زیبا برای تو!

خوشحال شدم، آنقدر که نفهمیدم منظور باغبان از درخت چه بود! تا شعفم را دید از سر خیر نصیحتم کرد:
دوست من! یادت باشد دایم مراقبش باشی و از همین حالا باید نردبانی بلند بسازی تا همپای آن بالا بروی!

و من فراموش کردم هر چه بین مان گذشت!
آن قدر بازی با پرستوها و گنجشکان بازیگوش و گربه های در کمین نشسته مشغولم کرد که تا به خود آمدم دیدم نهال، درخت شد و من هنوز میخ پله دوم را فرو نکرده بودم.

به اطرافم نگاه کردم.
دیگران را دیدم که از بالای نردبان برایم دست تکان می دادند و بعضی هنوز مثل من درگیرودار پله اول و دوم وا مانده بودند.

نردبان
درخت 
نارنج 
و من

از غصه درماندگی، باغبان را فریاد زدم! سراسیمه به سویم شتافت. با آغوش باز مرا در ساختن نردبان کمک کرد تا زودتر به بالادست برسم.
حالا که دارم بالا می روم، با خود می گویم:
درختِ 
نارنج، هست؛
و نردبانی که روی آن ایستاده ام، نیز؛
باغبان هم اینجاست؛
آیا می شود باور کرد که میوه ای در کار نباشد؟
غرق این افکار بودم که باغبان دست دراز کرد، اولین نارنج را از غلاف چید و به دستم داد!
میوه را محکم گاز زدم. تلخی و ترشی توٱمان 
نارنج امانم را ربود. حُسنش اما این بود که تا مزه آن در کامم هست، به باغبان شک نکنم. 

=======================
*** گاهی می توان از پایین و بالای درخت نارنج، از چارچوب یک نردبان چوبی، از قاب چنداینچی گوشی موبایل و رایانه، تو را دید، تو را خواند، تو را ستود. ای باغبان!

#اثبات_وجود_خدا

#دل_نوشته

#دل_نگاره

علی متین فر

لطفا سری به

داستان های کوتاه جدید هم بزنید :)



 کلاغ کودن


روزی روزگاری کلاغی بر سر بامی نشسته بود و قارقار می کرد. در بین قارقار، صدای قار و قور شکمش را شنید. از بالای بام برای رفع گرسنگی نگاهی به حیاط خانه همسایه انداخت. در حیاط، زنی مشغول شستن رخت چرک بود. کلاغ جستی زد. او پروازکنان منتظر بود تا حواس زن همسایه پرت شود به امید اینکه بتواند صابون او را بد. در همین هنگام، تلفن خانه به صدا در آمد. کلاغ گفت: این بهترین فرصت است تا او به خانه برود و تلفن را جواب بدهد، من صابون به منقار خواهم گریخت. اما، زن تلفن بی‌سیم اش را از جیب در آورد و مشغول صحبت شد. کلاغ ضایع شد و بر بام نشست! او حساب تلفن بی سیم را اصلا نکرده بود. 

     کلاغ، نگاهی به شکمش کرد و فکری نمود. آرام از بام پائین امد و خود را به سر طناب رخت آویز حیاط رساند. طناب خالی بود! او می خواست طناب را پاره کند تا وقتی زن همسایه مشغول بستن طناب شد، صابون را بگیرد و بپرد. او چند ضربه آرام به طناب زد ولی پاره نشد! از شدت گشنگی با عصبانیت منقار محکمی بر طناب زد و برق او را گرفت! کلاغ ضایع شد. کودن، فرق طناب رخت با کابل برق فشار قوی را نمی دانست.

     برق که با جرقه قطع شد، زن از ترس به کوچه پناه برد. کلاغ تلوتلوخوران خود را جمع کرد تا از این فرصت پیش آمده استفاده کرده و صابون لعنتی را بخورد. عزمش را جزم کرد و با همه توان خود را به لگن کوبید تا صابون از آن به بیرون بیافتد. کلاغ احمق آش و لاش شد. دیوانه نمی دانست سالهاست تکنولوژی ماشین لباسشویی به خانه ها آمده و دیگر کسی از صابون و لگن برای شستن لباس استفاده نمی کند. 


پی نوشت: از فضائل این حکایت است که می‌شود آن را با عینک‌های ی، اجتماعی و فرهنگی خواند. شما، عینک دارید؟


علی متین فر



لطفا من بی بضاعت رو از لایک/دیسلایک/کامنت خود محروم نکنید،

و سری به

داستان های کوتاه جدید هم بزنید.


* بهار نزدیک بود. باغ پیدا بود. تا چشم کار می کرد نهال بود و نهال. پیرمرد باغبان و فرزندانش مشغول سم پاشی درختچه هایشان بودند بلکه با مرگ شته ها و ات جانی دوباره بگیرند و ثمری بدهند.


* آفتاب که نور را می بُرد، دیگر پیرمرد وا رفته بود. فرزندانش هم از فرط خستگی کار را نیمه تمام رها کردند. خستگی که امان همه را برید چند ردیف از نهال ها جاماندند. بچه ها می گفتند:"حالا چند درخت سم نخورند، چه می شود مگر؟!


* نسیم که می وزید بوی سم همه جا پیچیده بود ولی اثری بر آن چند نهال نداشت؛ نهال های جامانده فراموش شدند.

  خورشید بارها آمد و رفت.


* هجمه شته ها به طرف نهالستان پیرمرد بیشتر از باغات همسایه شده بود.حالا تعداد درختچه های بیمار نسبت به نهال های سالم بیشتر و بیشتر به نظر می رسید، به طوری که با رسیدن زمستان و هنگام برداشت نوبریِ نهال ها، مال پیرمرد از همه سبک تر و فاسدتر بود.

* بیچاره پیرمرد! تمام تلاشش را به باد رفته می دید. یاد آن روز افتاد که خستگی کلافه اش کرده بود و به حرف فرزندان خود- بدون لحظه ای تأمل -عمل کرد. یادش نبود که ات موذی برمی گردند، یادش نبود که نهال های سم پاشی نشده درختچه های سالم را نیز گرفتار می کند.


* در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود دو دستش را روی سر گرفت و به نهال سالمی محکم تکیه داداز ضربه، میوه سالمی کنار پیرمرد بر زمین افتاد. باغبان با دیدن آن امیدوارانه از جا بلند شد، اشک ها را با آستین خاکی اش پاک کرد. با خود می گفت:" هنوز بعضی از نهال هایم سالم ماندند.". ارّه، قیچی، بیل و کود و سم را گرفت، آرام و پیوسته نهالستان را هرس و آبیاری و باغبانی کرد.


* عجب رنگ و بویی دارد این باغ؟! این اعتراف همه ی کسانی بود که سال و سالها بعد از کنار باغ او می گذشتند.

   باد که با شدت شلاق می زد، میوه ها از درخت سبز و تنومندی به روی خاک افتادند و غلطیدند و غلطیدند تا در کنار قبر پیرمرد آرام گرفتند. در زیر آن درخت، اشکی در کار نبود، باران می بارید.!


پ.ن: نوجوانان ما نهال های مایند، امروز اگر در برابر هجمه های فرهنگی بی امان دشمن واکسینه نشوند و فراموششان کنیم، فردا باغ ما بی ثمر و بدگهر خواهد بود. نوجوانان و جوانان بد ندارند، همه خوب اند به شرطی که به وقتش و درست سم پاشی شده باشند. کنون فصل، فصلِ سم پاشیــست!

علی متین فر

لطفا نظرات خودتون رو برام بنویسید

و از

پست ها و

داستان های کوتاه جدیدم بازدید بفرمایین، ممنون


اگر خداوند به یک شرط به شما ویزای کربلا و پیاده روی ایام اربعین بدهد؛ و آن شرط این باشد که در مدت حضورتان در جمع زائران، فقط و فقط  یک کار انجام دهید، چه کاری را انتخاب می کنید؟

پاسخ های شما شدیدا کمک کننده خواهد بود؛ 
ممنونم. 

زائر پیاده کربلا


آقا فدایت! آمدی؟

روایتی از روز ظهور منجی موعود (عج)

امروز، عجب روزی بود! همه غافلگیـر شدیم. ما در خانه بودیم. پدر خواب بود، مادر در آشپزخانه مشغول پخت‌و‌پز و من و برادر کوچکم سر کنترل تلویزیون جر‌ّ و ‌بحث می‌کردیم.

که ناگهان آن صدای عجیب و دلنشین در خانه پیچید، آیه ای از قرآن. به هوای اینکه شاید صدا از بیرون آمده، درب و پنجره را باز کردم و دیدم که صدا در خیابان نیز به وضوح می آید.

صدایت آشنا و پر‌رنج بود؛ پدرم بی درنگ از خواب پرید، مادرم با کفـگیر، به زمین تکیه داده بود، من و برادرم کنترل را به کناری پرت کردیم و سراپــا گوش شدیم، اصلاً مجری تلویزیون و مهمانان آن هم از جای خود بلند شده بودند و با دهانی باز و چشمانی گشاد، آسمان را ور‌انداز می کردند.

و تو خود را معرفی کردی: ای اهل عالم! من بقیه‌ا. و حجت و جانشین خداوند روی زمینم.»

آن‌جا بود که گل از گل‌مان شکفت و زیر لب سلام دادیم:السلام علیک یا بقیه‌‌ الله فی ارضه»

بعد با طنین محمدی‌ات فرمودی:.من بازمانده آدم(ع)، ذخیره نوح(ع)، برگزیده ابراهیم (ع) و از تبار محمـــد(ص)ام. شما را سوگند می دهم به حقّ خدا و حقّ رسول‌خدا و حق من که از حق ذی‌القربی بر گردنتان دارم، ما را یاری کنید و از ما در برابر ستمگران حمایت کنید. از خدا بترسید در حقّ ما و ما را خوار نسازید، ما را یاری کنید که خداوند شما را یاری کند. امروز از هر مسلمانی یاری می طلبم. »

وصف ناشدنی‌ست. در پوست خود نمی گنجیدیم. پدرم همان پایین تخت به سجده شکر افتاد. مادرم سرش روی زانو بود و های‌های گریه می کرد و من و برادرم به خیابان دویدیم!

خودت دیدی که کوچه و خیابان غلغله بود! مردم هر لحظه از خانه‌ها بیرون می‌ریختند، یکی دکمه پیراهنش را بین راه می‌بست، دیگری گره روسری‌اش را میان کوچه محکم می‌کرد و دیدی آن کودکی که به عشق تو کفش‌های پدرش را پوشیده بود و می افتاد!

مردمی که روزی از سلام کردن به یکدیگر اکراه داشتند، خندان به هم تبریک می گفتند. قنادی رایگان شیرینی پخش می‌کرد و دم گل‌فروشی سر خیابان، مردم صف بسته بودند برای خرید گل ولو یک شاخه برای تهنیت به گل نرگس!

ماشین‌ها بوق‌ن و خانم‌ها کِل‌کشان پشت سر جمعیت عظیمی به راه افتادند که مملو از جوانانی بود که دست می افشاندند و می‌خواندند: 

صلّ علی محمّـــــد *** حضرت مهدی آمــــد»

یا ما رهروان هِمّتـــیم *** فدائیان حجتـــیم»

و یا با بچه های هیئت *** پیش به‌سوی بیعــت»

 و همه به سمت مصلی نماز‌جمعه حرکت می‌کردند. پیشاپیش همه، بسیج‌محل از متقاضیان یاری امام در صحنه نبرد با کفار، ثبت‌نام می کرد. به جان عزیزت در عرض نیم ساعت ظرفیت اعزام تکمیل شد.

آقای من! آن‌قدر حواس‌ها را متوجه خودت کردی که دیگر نه کسی از ترافیک خیابان گله داشت و نه از ترافیک خطوط تلفن، نه از قطعی اینترنت؛ با این حال موج پیام ها سرازیر بود: "مهدی کنون فرمان بداد، جان را فدایش می کنیم."

خیلی از نگاه‌ها به قاب تلویزیون مغازه ای در آن اطراف دوخته شده بود تا اولین تصویر جمال زیبایت، مخابره جهانی شود. نذر 313 صلوات کردم مبادا اجنبی چشمتان بزند. وقتی نشانت دادند، یکی بلندبلند صلوات می فرستاد، دیگری قسم می‌خورد که تو را قبلاً در محله‌شان دیده وخیلی‌ها محوت شدند و غش کردند.

در این مدت که علائم پیش از ظهورت یکی پس از دیگری نمایان می‌شد، دل شیعیانت مثل سیر‌و‌سرکه می جوشید اما کسی فکر نمی‌کرد به این زودی‌ها ببـیندت. راست گفت جدّت رسول خدا که فرمود: مَثَل ظهور مهدی (عج) ، مَثَل برپایی قیامت است. مهدی(عج) نمی آید مگر ناگهانی.»

از خروج سفیانی خبیث و قتل‌عام و لشکرکشی‌های او گرفته تا خروج سیدخراسانی و یمانی به حمایت از اسلام، از قتل نفس زکیه در حرم امن الهی تا آن بشارت آسمانی جبرئیل به مردم عالم در رمضان پارسال که تو را بر حق خواند و به اطاعت از تو فرمان داد؛ بعد از آن بود که بوق‌های تبلیغاتی دشمنان از BBC و VOA گرفته تا رسانه‌های اسرائیلی به راه افتادند و این حادثه را دروغ خواندند و منافقان داخل به همه ی معتقدانت اَنگ خیالاتی، ساندیس‌خور، اُمُّل و رمّال چسباندند و بسیاری از جوانانی که چپق روشنفکری می کشیدند را از ظهورت مأیوس کردند. آنجا بود که به تو پناه آوردیم و قسم می خورم این اثرِ دعای توست که تاکنون ما زیر عَلَم تو مانده ایم.   

ساعت حوالی22 و من در تاریکی جاده و شلوغی اتوبوس به‌سختی می نویسم، اتوبوس حامل یارانت که به دستور تو به سمت "قدس" حرکت می کند. بچه‌ها درون ماشین دم گرفته اند؛

 نوحه خوان می خواند: " این لشکر از مازندران آمده *** یاری‌گر صاحب زمان آمده"

کاش زودتـــر برسیم


پیشکش به محضر امام مظلوم، مهدی زهرا (س) 

علی متین فر


درد دل های یک رفیق مایوس

(داستانی کوتاه از زبان یک 100 تومانی)


سالهای زیادی است که از عمرم می‌گذرد. برای خودم شَهنــشاهی بودم و اکنون در کنج عزلت شکوه نامه می نویسم.

هرگز اجتماعی تر از من نمی یابید! هر روز را با کسی گذرانده ام و خوب به کارشان دقت کرده ام! وجودم یک رنگی بود اما نمی دانم چرا در وجود بعضی ها چنان نفوذ پیدا می کردم که زود رنگ وجودشان بوقلمونی می شد و مرا با هیچ چیز عوض نمی کردند!

آنقدری بت بودم برای دوست‌دارانم که به خاطر من شرف و حیثیت و دین و حیا و ناموس و چه و چه را قی می کردند.

از طرفی گاهی روزهایی را لای قرآن پیرمرد مهربانی می گذراندم که با سخاوت تمام  مرا به عیدی در جیب نوه ی بازیگوش خود می گذاشت.

روزها گذشت و گذشت، تا بانک مرکزی نسل ما را برکت داد و آنقدر زیاد شدیم و متنوع که اگر مورچه ملکه هم روزی صد شکم بزاید به گرد پای بانک مرکزی نرسد!

اما من هنوز تنها بودم!


تنوع که باشد پای ارزش های متفاوت به میان می آید، مثلا خود من سالیان دور ارزش و آبرویی داشتم؛ لای کتاب بودم و راست قامت، در جیب درندشت کت بزرگان بودم تا‌نخورده و براق، در گاوصندوق بودم و آرزوی داشتن مرا به اوین می برد؛

اما این اواخر چه؟! در دستان عرق کرده‌ی کودک مدرسه ای که برای خریدن نوشمک منتظر زنگ آخر است خیس می شدم و در جوراب پیرزن سبزی فروش در کنار دوستانم مچاله می شدم و بوی پا می گرفتم و باقالی و در تاکسـی از وسط خم می شدم و به مناسبت هر مناسبتی روی من و خانواده ام مهر می زدند و عکس می کشیدند و نامه های عاشقانه و شرح حال می نوشتند.انگار که قحطی دفتر خاطرات و نقاشی شده است!


کاش می شد این مردم برای ما هم مثل هم‌نوعان خارجکی‌مان قدر و منزلتی قائل می شدند، شیک و اتو کشیده، سالم و بی وصله و پینه. ایمیل آخری که از برادر ناتنی ام دلار، به دستم رسیده است حاکی از عمر بالای آنها و جای صاف و نرم و راحت آنها در کیف بود.

باور کنید ما اسکناس ها هم عمرمان را دوست داریم، بدمان می آید از اینکه گوشمان را ببرند یا نخ نخاع ما را قطع کنند و یا از شصت طرف خم‌مان کنند و یا با دستانی آلوده بدن ما را لمس کنند و یا روی لوح سفید قلب ما با جوهر گند بزنند. فقط کم مانده است از ما جای دستمال توالت استفاده کنند! اینگونه می شود که متوسط عمرمان در ایران به 5 سال می رسد!


Toman 100

اکنون این منم 100تومنی پر از جراحت و چسب و بخیه، با هزار جور نقش و نگــار و صور قبیحه که اربابان یک روزه ی ما، مرا به این حال نزار انداختند.

اکنون که نفس هایم به شماره افتاده به یاد روزهای جوانی و راست قامتی و خوش گذرانی افتاده‌ام، آرزو می کنم کاش جای برادر کوچکم 50 تومنی، سکه ای فی بودم، مستحکم و غیرقابل خدشه. هم عمرم مدام بود و هم نسلم بادوام. باور کنید وقتی سکه 500 تومنی نوه ی ارشد برادرم را دیدم، اشک حسرت ریختم و باز خیس شدم!

این منم 100 تومنی مدل 1360 ! بدون گوش و بدون دل و این منم که اکنون در میان تاریکی مطلق و انبوهی از وسایل نامرتب ارباب دیگری خزیده ام و از این اجتماع گرگ آلود(!!) به گوشه ای از این کشو پناه برده ام!


وااااااااای! روشنایی! چه شده؟! حیف. صاحبم مرا تصادفی پیدا کرده و از روی دلسردی نگاهی مأیوسانه به من انداخته. گمانم جایم یا در دست گدای سر خیابان است یا در صندوق صدقات که حالا شده گورستان "اسکناس های متلاشی".

حدسم درست است و من دارم به دوستانم ملحق می شوم، بگذارید این چند قدم تا صندوق وصیتی بکنم، از ما که گذشت ولی شما را به عزیزانتان قسم از ما درست محافظت کنید، پس کیف پول را برای چه اختراع کرده‌اند ؟! به این جان به گلو‌رسیده قسم، بهبود اقتصاد شما در گرو صیانت از ماست و قطعا سود سلامت ما به جیب شما خواهد رفت.

این منم 100تومنی پر از چین و چروک که نه گوش دارم و نه دل و نه دیگر تاب سخن!

 

علی متین فر

پی نوشت: لطفا منو در جریان نظراتتون بزارید، متشکرم!



فارغ از اینکه دکتر ظریف، وزیر خارجه باشد یا نباشد، همیشه به عنوان یک ایرانی ویدئوهای احتجاج او با خبرنگاران و سردمداران نفاق خارجی را از یاد نخواهم برد و به آن افتخار می کنم.

 

مصاحبه زیر با دکتر ظریف، در استکهلم سوئد و در سال 1395 انجام گرفته بود. که پاسخ های قاطع وی مورد توجه و تشویق حاضران قرار گرفت.  برای دانلود و دیدن این مصاحبه کلیک کنید:

 

 


شرایط لازم برای خواندن متن زیر:

1- فک پائین خود را قدری عقب دهید

2- حال سعی کنید دندان های جلوئی فک بالایتان را نمایان کنید

3- سپس با لحنی کودکانه شروع کنید


نود


به نآآآم خدآآآ

موضوع انشاء: چرا فوتبال نود دقیقه است؟!


فوتبال ورزشی خشن، خشک و بی آب و‌علف است. بابای ما می‌گوید، فوتبال عادل‌نالین خون را بالا می‌برد؛ مخصوصا وقتی بازی به دقیقه 90 نزدیک می‌شود، هیجان، بابای ما را کبود می‌کند! بابای ما می‌گوید: پسرکم! همه چیز به همان دقایق پایانی بستگی دارد.

پدربزرگم می‌گفت: خداوند، دقایق آخر را مخصوص ایرانی‌ها آفرید!

آن مرحوم راست می‌گفت! خودش نیز در واپسین لحظات عمرش حرف ما را گوش داد و دیگر قلیان نکشید و سپس مُرد!

ما بلافاصله به آمبولانس زنگ زدیم تا خود را سریع‌تر برسانند، اما زمانی رسیدند که شام مراسم هفتم پدربزرگ هم به پایان رسیده بود! 


یا مثلا همیشه آخر شب و موقع خواب، مادر ما یادش می‌افتد که بشقاب‌های ناهار و شام را نشسته است. او دائما هنگام شستن به پدر غُرِ نداشتن یک خدمتکار را می‌زند؛ اما بابا زرنگ است و می‌گوید: باشد! اما اگر خدمتکار بیاید، هووی تو می‌شود. اینجاست که مادر تا آخر دیگر حرف نمی‌زند.

من نمی‌دانم هَوو چیست، اما لابد شبیه غول بازی‌های رایانه‌ای است که او هم در "مرحله آخر" ظاهر می‌شود! 


دایی ما همیشه حوالی ظهر یادش می‌افتد که چک‌‌اش دارد برگشت می‌خورد یا قسطش را واریز نکرده است، اما از حق نگذریم یارانه‌اش را رأس ساعت 7 به زور از خودپرداز بیرون می‌کشد.


اصلا خود پدرم که همیشه قبض برق و گاز و تلفن و تیلفیزیون را در دقیقه نود و آخرین مهلت پرداخت می‌کند. اما قبض آب را بعد از ده بار اخطار می‌پردازد؛ او می‌گوید: خانه ما در سرازیری است، آب قطع هم بشود تا دو هفته می‌توانیم با فشار کم زندگی کنیم!!


بازیکنان فوتبال ما در وقت‌های تلف شده بازی، تازه به یاد گل زدن می افتند، مثل شوتِ اوت مهدی طارمی به پرتغال. ولی اغلب گل می‌خورند؛ درست مانند بازی با آرژانتین!


مسافران تاکسی دقیقا بعد از نشستن در ماشین، تازه به یاد پیدا کردن کرایه می‌افتند و بالاخره آن را از جیب پشتشان که از قضا تنگ است در آورده و مسافر بغل‌دستی خود را فیتیله‌پیچ می‌کنند.


عروس‌ها پای سفره عقد، در حالی که قند در دلشان -آب که هیچ- بخار می‌شود، برای بار سوم و بعد از تهدید عاقد به ترک مجلس، سرانجام "بله" می‌گویند!


رانندگان ما، بیست و هشتم اسفندماه هر سال، تازه به یاد معاینه فنی ماشین‌شان می‌افتند؛ در ترافیک پشت "چراغ سبز" نیز وقتی ثانیه‌شمار به زیر 10 می‌رسد، تازه یادشان می‌افتد باید پدال گاز را فشار دهند.


شهرداری شهر ما مقید است دقیقا یک هفته مانده به سفرهای استانی مافوق‌شان، چاله‌های خیابان را پینه بزند.


مسئولین در روزهای نزدیک هر انتخابات به‌ یاد مستمری‌بگیران، نگیران، گرسنگان و مستمندان می‌افتند. مردم هم روز انتخابات، منتظر آخرین سانس تمدید رأی‌گیری، دو زانو پای تیلفیزیون می‌نشینند.


دانشجویان ما تنها در دو هفته طلایی (و حتی کمتر) به نام فورجه، قله‌های علم را یکی پس از دیگری فتح می‌کنند. نمونه‌اش همین فرشید!

فرشید کله‌گنده، پسر همسایه‌مان نخبه علمی است. آن‌ قدر کله‌اش کار می‌کند که پارسال بدون کنکور در دانشگاه غیرانتفاعی ثبت‌نامش کردند. مادرم همیشه هوش فرشید را بر مغز سرم می‌کوبد و می‌گوید: روده تو و کله فرشید به یک اندازه بازدهی دارند! فرشید می‌گوید: استادان دانشگاه ما یک روز مانده به انتخاب واحد، یادشان می‌افتد نمره‌های دانشجویان را وارد سیستم نکرده‌اند و بعد از تأیید یادشان می‌افتد شیفت نداده‌اند!


من که نمی‌دانم شـفت و انتخاب‌واحد چیست، اما معلم ما (آقا اجازه! شما نه آقا!) می‌گفت: ما معلم‌‌ها عادت داریم نیم‌ساعت مانده به امتحان، برایتان سوال طرح کنیم! از آن طرف، ما هم تکالیف خود را در زنگ تفریح برای معلمانمان آماده می‌کنیم.


با این حساب اگر با همین فرمان پیش برویم، دم مرگمان یادمان می‌آید هنوز زندگی نکرده‌ایم.

من در پایان نتیجه می‌گیرم که نه تنها خداوند، دقایق آخر را برای ایرانی‌ها آفرید، بلکه در دقایق آخر، ما ایرانی‌ها را خلق کرد!  بنابراین، به همین دلیل و از این روی، فوتبال 90 دقیقه است.

این بود انشاء من!


 علی متین‌فر


پی نوشت: لطفا منو در جریان نظراتتون بزارید، متشکرم!

و از پست ها و

داستان کوتاه و

طنز جدیدم بازدید کنید.



روز معرفت، روز تجلّی!

برداشتی آزاد از دعای عــــــرفه



امام بر بلندی کوه، دستش را مانند مسکینی که غذا می طلبد رو به آسمان دراز کرد؛

در این حال، خداوند در قلم تجلی کرد و امام قلم را از روی صخره برداشت و به روی تخته ی آبیِ آسمان، خطوطی را ترسیم می کرد:

رسمِ انسان بود! سر را با چه دقتی می کشید، اعضا و جوارح را چه طرحی می زد. چه چرخش قلمی!

منافذی را با دقت ترسیم می کرد که فکر این ظرافت به مخیله بشر هم خطور نمی کرد.

از عصب بینایی تا روزنه های ورود صدا به گوشش  

یا از دنـده ها، مفاصـل و غـضروف های رویـَـــــــش

از پوست، گوشت و مویش، از هر شریان و جریانی و یا اسرار پیشانی!

از تقلای تکه گوشتی به نام زبان، تا محلّ رویش هر دندان و یا حتی پرده های منسوخ دوران نوزادی انسان!

قلم را که از آسمان جدا نمود، تصویر کامل انسانی زیبا نمایان شد، باز هم خداوند تجلی می کرد.

امام برای این همه زیبایی و حکمت و نعمت، حمد خدا گفت و بارها فرمود:

از دست و زبان که برآید       ***      کز عهده شکرت به در آید


ناگهان، با حالتی مغموم، نقاش قلم را به روی زمین انداخت، آهی کشید و مانند ابر بهاری به پهنای صورت اشک ریخت.

گویا صفحه ی ظاهر ترسیم شده انسان، پیش چشمش ورقی خورده بود و باطن آن انسان خوش سیما و خوش تراش، هویدا شده بود. باطنی که امام را می گریاند!

زانوان امام عجب رمقی داشت که هنوز ایستاده و پابرجا مانده بود وقتی با آن شدت برای انسانِ مصوّرش گریه می کرد.اگـرچه چندی بعد دیگر آن رمق هم در کنار جنازه فرزندش از زانوان گریخت!

باد که دستور وزیدن گرفته بود، صدای ناله امام را به گوش همه می رساند که گریه می کرد برای انسان؛

برای جهل عظیمش و بخاطر لطف پروردگار به او

برای کردار زشتش و بخاطر مهربانی کردگار به او

برای دوری اش و بخاطر نزدیکی آفریدگار به او [1]

و برای فقر و گستاخی و غرور و آن همه لات»هایی که هنوز نشکسته اند و عزّی»هایی که هنوز در زندگی بشر پابرجـایند و البته به خاطر نگاه کریمانه حضرت حق به انسان.


اشک های امام که خاکِ زیرِ پایِ مبارکش را گِل کرد، آنگاه بود که با صدای بلند از آن تصویرگر بزرگ به خاطر همه بدی های بشریت عذر خواست و برای او آن قدر دعا کرد و آن قدر انابه نمود تا آن ورق برگشت و آن صورت زیبای انسان بار دیگر نمایان شد!

خدا که تجلی می کرد در باد، در قلم، در انسان، در اعضا و جوارح و شریان، در برگ های درختان، دل امام آرام می شد.

اصلا دلش برای همیشه آرام بود، چرا که تجلی خداوند» را در همه چیز» می دید، در همه چیز». از غیب سخن نمی گویم، او خودش با دستانی کشیده و چشمانی اشک بار و صدایی بلند از فراز کوه فریاد می زد:

  اِلهی عَلِمتُ بِاختلافِ الاثارِ و تَنَقُّلاتِ الأطوارِ اَنَّ مُرادَکَ مِنّی اَن تَتَعَّرَفَ اِلَیَّ فی کُلِّ شَیءٍ حَتّی لا اَجهَلَکَ فی شَیء »

پروردگارا من از اختلاف تأثرات و گوناگون شدن تحولات جهان بر من، دانستم غرض تو از آفرینشم آن است که تو خود را در "هر چیــزی" به من بشناسانی!  

و این همه چیز» گمشده انسان بود. کلــــیدی بود که زندگی او را متحول می کرد و به سوی آن یگانه جهت می داد.

با غروب آفتاب دیگر مفاتیح دل امام بسته شده بود، و او آماده سفری بی بازگشت به سوی نینوا می شد، زیرا خداوند در غروب آفتاب برای او تجلّی کرده بود.

و حسین(ع) نیز جلوه ای شد پرتشعشع از تجلی پروردگار!

و حسین(ع) رمز عرفه شد.

 


علی متین فر

 


[1]  الهی! ما الطفک بی مع عظیم جهلی و ما ارحمک بی مع قبیح فعلی الهی ما اقربک منی و ابعدنی عنک. (دعای عرفه)



پی نوشت: لطفا منو در جریان نظراتتون بزارید، متشکرم! 

حجاب

چادری ها خودشون از همه بدترند!

·         دوستی با لب و لوچه آویزان می‌گفت: چادری ها خودشون از همه بدترند!

·         گفتم: از کی تا الان، چادر ملاک خوب و بد بودن شده؟ تازه مگر حجاب فقط به چادر محدود شده؟ علما یا حتی طراحان لباس، کامل‌ترین مدل پوشش اعضای بدن زن رو چادر معرفی می‌کنن، اگه لباس بهتری هم هست معرفی می‌کنن. نکته دوم اینکه، اگه چند خانم چادری دست از پا خطا کردند، نباید به حساب همه زنها نوشت! درست مثل سربازی که تو سخت ترین شرایط نبرد، خیانت می کنه یا سهوا خطایی استراتژیک مرتکب میشه، آیا همه سربازها و فرماندهان، خائن و وطن فروش‌اند؟

 

خدا مهربان‌تر از آن هست که بخاطر چند تار مو عذابم کند.

·         کسی می‌گفت: خدا بزرگ‌تر و مهربان‌تر از آن هست که بخاطر چند تار مو و لب سرخ و شلوار چسبان مرا عذاب کند.

·         گفتم: اما در حقیقت، خداوند نه پسرخاله من هست و نه تو! نه تعصب ایرانی و غیرایرانی دارد و نه حقی را ضایع می‌کند. وقتی حجاب مثل نماز و حج و روزه در قرآن بر مسلمین واجب شده و حدودش مشخص گردیده است، بی توجهی و یا کم توجهی به آن با هر توجیهی، دهن کجی به حکم قاطع خداست. آیا می‌توان گفت: خدا بزرگتر از آن است که به خاطر ترک دو رکعت نماز واجب، خوردن یخ در بهشت وسط ظهر ماه مبارک با دهان روزه، یا بخاطر دستبرد تنها 1000 تومان از جیب دیگری (و اختلاس با 11 تا صفر) و . مرا بازخواست و مجازات نکند؟ با این حساب چیزی از دین به عنوان بسته زندگی نمی ماند و هر سمت آن سوراخ شده و کپک خواهد زد!

 

حجاب عقب افتادگی می‌آورد

·         گفت: حجاب اعتماد بنفس زن را می‌گیرد؛ احساس ابراز وجود در جامعه و پیشرفتهای علمی و . را از او می‌گیرد. کلا محدودیتش بیشتر از فوائد آن است.

 

·         گفتم: در یک کلام، اگر اسلام مخالف حضور زن در عرصه اجتماع و کار و تلاش بود، پس ومی نداشت اصلا قوانین پوشش را وضع کند! اتفاقا دین خدا مدافع رشد ن هست منتها با انضباط؛ انضباطی که برای مردان هم متناسب با جنسیتش درخواست شده است. چرا کسی نمی‌گوید حضرت زینب(س) با کدام اعتماد بنفس در مقابل پادشاه فاسد آن روز ممالک اسلامی، یزید، سخنرانی کرد و او را بیچاره نمود؟ کما اینکه حضرت، عفیف و محجبه بودند و در عین حال، عقیله بنی‌هاشم هم لقب داشتند، یعنی ن مدینه سر کلاس درس ایشان حاضر می‌شدند. یا لااقل امروز چرا از خودمان نمی پرسیم بانوان ورزشکار ما در عین حفظ پوشش در رشته های سختی مانند رزمی قهرمان دنیا شده و حجاب برتر را به رخ همه می‌کشند؟ پس، می‌شود!


پی نوشت: لطفا منو در جریان نظراتتون بزارید، متشکرم!  


قوانین نانوشته در دانشگاه های ایران 

به زبان طنزِ مامان دوز!!

  معمولا در هر شهر، محله و روستا و اصولا هر اجتماعی قوانین نوشته و نانوشته‌ای وجود داره که چارچوب رفتار ما با دیگران و سایر افراد با ما را تعیین می‌کنه. ذات قوانین نوشته شده در کشور ما، عمل نکردن به اونهاست. قوانین مکتوب راهنمایی و رانندگی، سربازان نظام وظیفه، مالیات، عدالت اداری و هر چه که فکرش رو بکنی. اما یک‌سری از مقررات نانوشته‌ای هم وجود داره که کافیه فراموششون کنی؛ در اون صورت یا از جامعه طرد خواهی شد و یا می‌بینی که مضحکه خاص و عام شده‌ای! مثلا کافیه دو بار دم درب ورودی یک ساختمان شلوغ به دیگران تعارف و بفرما نزنی، قطعا بار سوم یک آدم خشک و بی‌تربیت شناخته می‌شی. دانشگاه هم از این قاعده مستثنی نیست. حتی در مواردی این قوانین نانوشته هستن که ارجحیت دارن. در ادامه به برخی از این مقررات اشاره‌ای خواهیم داشت؛ این بهترین هدیه و کمک هست از یک دانشجوی سال بالایی به دون ترم‌های عزیز و ورودی‌های جدید تحصیلی دانشگاه که به رک ترین حالت ممکن نوشته شده؛ صبور باشید:

1- شنگول و منگول، حبه انگور:

بعضیا رو هر وقت تو دانشگاه می بینی انگار دارن از سر ضبط خندوانه بر میگردن! عزیزم! چرا باید تا یکی رو ببینی، بخندی؟ چرا اینقد بی‌خودی می‌خند؟ گیرم که گوشه لپت چال داره، کی گفته اصلا با این حجم از "لبخندهای مضحک و بی جا" تو دل برو تر میشی؟ کافیه تو همون ترم اول نیشت تا بناگوش جلوی همه باز باشه، محترمانه ترین لقبی که با شروع ترم دوم بهت داده میشه، شنگول و منگوله، اگه خیلی ریز بخندی هم حبه انگور. پس نیشت رو ببند!


2- آرنولد نباش! (آقایون)؛ کارداشیان نباش! (خانم ها)

خیلی خفنی؟ استعداد خاصی داری که می‌خوای اونو تابلو کنی؟ باشه، بکن. ولی از راهش! معمولا ساده‌ترین ابزاری که آقایون و خانم‌ها برای نشون دادن اوج خفانت (خفن بودن) بهش روی میارن به ترتیب بادی بیلدینگ (بویژه هالتر سینه) و آرایش غلیظ (خصوصا خلیجی) هست! به اون دسته از افراد، همین اول کار باید عرض کنم که برای فهم بهتر اینکه وارد کجا شدین کافیه که ضمیمه نامه سازمان سنجش رو یک بار دیگه بخونید. بله، وارد "دانشگاه" شدید. البته حق دارید اگر تا چند ماه اول باورتون نشه اینجا دانشگاهه. هر بیننده ای تو نگاه اول با دیدن کاخ سعدآباد وسط دانشگاه و استخر و جکوزی و گیم نت خیال میکنه زمینی یه تُک پا اومده آنتالیا ( در موارد حاد، پاتایا). (ادامه مطلب را از دست ندهید)

ادامه مطلب


lovely lady with an umbrella

صلح و جنگ

برای چنگ آوردنت با همه چیز جَنگیدم»

زَخم خوردم/ زَخم شنیدم/ زَخم دیدم

جراحتِ شیرینی بود.

تا اینکه یک روز

در کمال صلح و آرامش رَفتی»

جَــنگ اول چه بِــه بود از صُــلح آخر!


زمستان 97- علی متین فر



پ.ن: عکس بر گرفته از آلبوم هنری حمیدرضا محمدزاده


حجاب

چادری ها خودشون از همه بدترند!

·         دوستی با لب و لوچه آویزان می‌گفت: چادری ها خودشون از همه بدترند!

·         گفتم: از کی تا الان، چادر ملاک خوب و بد بودن شده؟ تازه مگر حجاب فقط به چادر محدود شده؟ علما یا حتی طراحان لباس، کامل‌ترین مدل پوشش اعضای بدن زن رو چادر معرفی می‌کنن، اگه لباس بهتری هم هست معرفی می‌کنن. نکته دوم اینکه، اگه چند خانم چادری دست از پا خطا کردند، نباید به حساب همه زنها نوشت! درست مثل سربازی که تو سخت ترین شرایط نبرد، خیانت می کنه یا سهوا خطایی استراتژیک مرتکب میشه، آیا همه سربازها و فرماندهان، خائن و وطن فروش‌اند؟

 

خدا مهربان‌تر از آن هست که بخاطر چند تار مو عذابم کند.

·         کسی می‌گفت: خدا بزرگ‌تر و مهربان‌تر از آن هست که بخاطر چند تار مو و لب سرخ و شلوار چسبان مرا عذاب کند.

·         گفتم: اما در حقیقت، خداوند نه پسرخاله من هست و نه تو! نه تعصب ایرانی و غیرایرانی دارد و نه حقی را ضایع می‌کند. وقتی حجاب مثل نماز و حج و روزه در قرآن بر مسلمین واجب شده و حدودش مشخص گردیده است، بی توجهی و یا کم توجهی به آن با هر توجیهی، دهن کجی به حکم قاطع خداست. آیا می‌توان گفت: خدا بزرگتر از آن است که به خاطر ترک دو رکعت نماز واجب، خوردن یخ در بهشت وسط ظهر ماه مبارک با دهان روزه، یا بخاطر دستبرد تنها 1000 تومان از جیب دیگری (و اختلاس با 11 تا صفر) و . مرا بازخواست و مجازات نکند؟ با این حساب چیزی از دین به عنوان بسته زندگی نمی ماند و هر سمت آن سوراخ شده و کپک خواهد زد!

 

حجاب عقب افتادگی می‌آورد

·         گفت: حجاب اعتماد بنفس زن را می‌گیرد؛ احساس ابراز وجود در جامعه و پیشرفتهای علمی و . را از او می‌گیرد. کلا محدودیتش بیشتر از فوائد آن است.

 

·         گفتم: در یک کلام، اگر اسلام مخالف حضور زن در عرصه اجتماع و کار و تلاش بود، پس ومی نداشت اصلا قوانین پوشش را وضع کند! اتفاقا دین خدا مدافع رشد ن هست منتها با انضباط؛ انضباطی که برای مردان هم متناسب با جنسیتش درخواست شده است. چرا کسی نمی‌گوید حضرت زینب(س) با کدام اعتماد بنفس در مقابل پادشاه فاسد آن روز ممالک اسلامی، یزید، سخنرانی کرد و او را بیچاره نمود؟ کما اینکه حضرت، عفیف و محجبه بودند و در عین حال، عقیله بنی‌هاشم هم لقب داشتند، یعنی ن مدینه سر کلاس درس ایشان حاضر می‌شدند. یا لااقل امروز چرا از خودمان نمی پرسیم بانوان ورزشکار ما در عین حفظ پوشش در رشته های سختی مانند رزمی قهرمان دنیا شده و حجاب برتر را به رخ همه می‌کشند؟ پس، می‌شود!


پی نوشت: لطفا منو در جریان نظراتتون بزارید،


قوانین نانوشته در دانشگاه های ایران 

به زبان طنزِ مامان دوز!!

  معمولا در هر شهر، محله و روستا و اصولا هر اجتماعی قوانین نوشته و نانوشته‌ای وجود داره که چارچوب رفتار ما با دیگران و سایر افراد با ما را تعیین می‌کنه. ذات قوانین نوشته شده در کشور ما، عمل نکردن به اونهاست. قوانین مکتوب راهنمایی و رانندگی، سربازان نظام وظیفه، مالیات، عدالت اداری و هر چه که فکرش رو بکنی. اما یک‌سری از مقررات نانوشته‌ای هم وجود داره که کافیه فراموششون کنی؛ در اون صورت یا از جامعه طرد خواهی شد و یا می‌بینی که مضحکه خاص و عام شده‌ای! مثلا کافیه دو بار دم درب ورودی یک ساختمان شلوغ به دیگران تعارف و بفرما نزنی، قطعا بار سوم یک آدم خشک و بی‌تربیت شناخته می‌شی. دانشگاه هم از این قاعده مستثنی نیست. حتی در مواردی این قوانین نانوشته هستن که ارجحیت دارن. در ادامه به برخی از این مقررات اشاره‌ای خواهیم داشت؛ این بهترین هدیه و کمک هست از یک دانشجوی سال بالایی به دون ترم‌های عزیز و ورودی‌های جدید تحصیلی دانشگاه که به رک ترین حالت ممکن نوشته شده؛ صبور باشید:

1- شنگول و منگول، حبه انگور:

بعضیا رو هر وقت تو دانشگاه می بینی انگار دارن از سر ضبط خندوانه بر میگردن! عزیزم! چرا باید تا یکی رو ببینی، بخندی؟ چرا اینقد بی‌خودی می‌خند؟ گیرم که گوشه لپت چال داره، کی گفته اصلا با این حجم از "لبخندهای مضحک و بی جا" تو دل برو تر میشی؟ کافیه تو همون ترم اول نیشت تا بناگوش جلوی همه باز باشه، محترمانه ترین لقبی که با شروع ترم دوم بهت داده میشه، شنگول و منگوله، اگه خیلی ریز بخندی هم حبه انگور. پس نیشت رو ببند!


2- آرنولد نباش! (آقایون)؛ کارداشیان نباش! (خانم ها)

خیلی خفنی؟ استعداد خاصی داری که می‌خوای اونو تابلو کنی؟ باشه، بکن. ولی از راهش! معمولا ساده‌ترین ابزاری که آقایون و خانم‌ها برای نشون دادن اوج خفانت (خفن بودن) بهش روی میارن به ترتیب بادی بیلدینگ (بویژه هالتر سینه) و آرایش غلیظ (خصوصا خلیجی) هست! به اون دسته از افراد، همین اول کار باید عرض کنم که برای فهم بهتر اینکه وارد کجا شدین کافیه که ضمیمه نامه سازمان سنجش رو یک بار دیگه بخونید. بله، وارد "دانشگاه" شدید. البته حق دارید اگر تا چند ماه اول باورتون نشه اینجا دانشگاهه. هر بیننده ای تو نگاه اول با دیدن کاخ سعدآباد وسط دانشگاه و استخر و جکوزی و گیم نت خیال میکنه زمینی یه تُک پا اومده آنتالیا ( در موارد حاد، پاتایا). (ادامه مطلب را از دست ندهید)

ادامه مطلب


توضیح: این شعر را در ایام بحبوحه حملات تروریستی داعش به اروپا (در سال 1394) سرودم. قالب شعری اش را نمی دانم، اما امیدوارم قالبِ دل خوانندگانش باشد.


سوره زنبور

برخیز! که این بار دِگر صحنه عجیب است

باز همهمه‌ی دشمن و هنگام فریب است

مظلوم ولی باشد و حقا که غریب است!

در بُهتِ جهانی که رجوعش به صلیب است.


اسلام شده آلت دست سگ مزدور

سَلمان! تو به پا خیز و کُنَش دور»


از بطن یهود، کودک نارَس زده بیرون.

سیراب نمود طفل حرامش، به کفی خون.

بالغ شده این کودک خونخواره‌اش اکنون.

بر شیعه و سنی زده چندیست شبیخون.


حالا که شده مست ز جام مِی و انگور

انداخته چنگی به تَن مادرش از دور!»


[ادامه شعر را با کلیک بر روی فلش زرد در بالا بخوانید]

ادامه مطلب


توضیح: این شعر را در ایام بحبوحه حملات تروریستی داعش به اروپا (در سال 1394) سرودم. قالب شعری اش را نمی دانم، اما امیدوارم قالبِ دل خوانندگانش باشد.


سوره زنبور

برخیز! که این بار دِگر صحنه عجیب است

باز همهمه‌ی دشمن و هنگام فریب است

مظلوم ولی باشد و حقا که غریب است!

در بُهتِ جهانی که رجوعش به صلیب است.


اسلام شده آلت دست سگ مزدور

سَلمان! تو به پا خیز و کُنَش دور»


از بطن یهود، کودک نارَس زده بیرون.

سیراب نمود طفل حرامش، به کفی خون.

بالغ شده این کودک خونخواره‌اش اکنون.

بر شیعه و سنی زده چندیست شبیخون.


حالا که شده مست ز جام مِی و انگور

انداخته چنگی به تَن مادرش از دور!»


[ادامه شعر را با کلیک بر روی فلش زرد در بالا بخوانید]

ادامه مطلب


خواب و رویا یکی از عجایب زندگی هر آدمیه!

* یکی تو خوابش با روح اموات و درگذشتگان می تونه ارتباط بگیره؛
* یکی تو خوابش به جاهایی سفر می کنه که هیچ وقت نرفته و یا ندیده؛
* یکی تو خوابش حوادث فردا و پس فرداشو می بینه؛
* یکی تو خوابش آینده و عاقبتش رو می بینه؛
* یکی هم مثل من! خواب نمی بینه، و خواب نمی بینه، حالا که می بینه همه اش به صورت شاعرانه و ایهام و رمزدار!

خدایا! من، سر امتحان ریاضی دبستان با ماشین حساب مینشستم، از من چه انتظاری داری آخه بتونم رمزگشایی کنم؟! تازه اگه تا صبح یادم بمونه چی دیدم تو خواب.


القصه، چند شب پیش و حوالی صبح، خواب یک گربه سیاه و پشمالو رو دیدم که هی نزدیک میشد و هی از خودم دورش میکردم. بالاخره نوازشش کردم!
تو تعبیر خواب جستجو زدم، دیدم نوشته:
"ابراهیم کرمانی می‌گوید: اگر بعد از صبح در خواب خودت گربه ببینی، تعبیرش این است که شش روز بیمار می‌شوی."

خداروشکر خوبم! روز سوم بیماریم داره تموم میشه، یه سه روز دیگه همش مونده!!


شما جزو کدوم دسته هستین؟ چه خواب هایی دیدین که تعبیر شده یا برعکس تعبیر شده؟
کامنت کنید.

سلام؛

میلاد پرنور سیدالاوصیا آقا امیرالمومنین علی بن ابی طالب علیه السلام بر شما مبارک باشه!

سالی که نت از بهارش پیداست، و بهار 98 با میلاد یک مرد» آغاز میشه. روز مرد بر همه پدران شریف مبارک باشه. ان شاالله نگاه حضرت امیر از یکایک ما برداشته نشه و نظر ایشان باعث رشد و سعادت ما در باقیمانده عمرمون بشه.

در زیر، شعری از نظرکرده علی، مرحوم استاد شهریار تقدیم میشه که امیدوارم لذت ببرید.

در حدیثی از پیامبر، حتی برای نوشتن از فضائل علی (ع) ثواب معین کردند. شما هم با بیتی شعر ما رو مهمان کنید.  

imam ali wallpaper



شعری در رثای حضرت علی (ع)


یا علی! نام تو بردم نه غمی ماند و نه همّی         بِابی انتَ و اُمّی

گوییا هیچ نه همّی به دلم بوده، نه غمیّ            بابی انت و امّی

تو که از مرگ و حیات، این همه فخری و مباهات               علی ای قبله حاجات

گویی آن شقی تیغ نیالوده به سمّی             بابی انت و امّی

گویی آن فاجعه ی دشت بلا هیچ نبوده است                  درِ این غم نگشوده است

سینه ی هیچ شهیدی نخراشیده به سمّی         بابی انت و امّی

حق اگر جلوه ی با وجه أتَمّ کرده در انسان                    کان نه سهل است و نه آسان

به خودِ حق که تو آن جلوه ی با وجه أتَمّی           بابی انت و امّی

منکِر عید غدیر خم و آن خطبه و تنزیل                           کر و کور است و عَزازیل

با کر و کور چه عیدی و چه غدیریّ و چه خُمّی      بابی انت و امّی

در تولّا هم اگر سهو ولایت!چه سفاهت                         اُف بر این شَمّ فقاهت

بی ولای علی و آل، چه فقهی و چه شمّی         بابی انت و امّی

تو کم و کیف جهانیّ و به کمبود تو دنیا                          از ثَری تا به ثریّا

شَر و شور است و دگر هیچ نه کیفیّ و نه کمّی   بابی انت و امّی

آدمی جامع جمعیت و موجود أتَمّ است                         گر به معنای أعَمّ است

تو بِهین مظهر انسان و به معنای أعمّی              بابی انت و امّی

چون بود آدم کامل غرض از خلقت عالم                         پس به ذریه آدم

جز شما مهدِ نبوت نبُوَد چیز مهمی                    بابی انت و امّی

عاشق توست که مستوجب مدح است و معظّم            منکرت مستحق ذَم

وز تو بیگانه نیرزد نه به مدحی و نه ذمّی             بابی انت و امّی

بی تو ای شیر خدا سبحه و دستار مسلمان                 شده بازیچه ی شیطان

این چه بوزینه که سرها همه را بسته به ذمّی     بابی انت و امّی

لشکر کفر اگر موج زند در همه دنیا                             همه طوفان همه دریا

چه کند با تو که چون صخره ی صمّا و اصمّی        بابی انت و امّی

یا علی خواهمت آن شعشعه ی تیغ زرافشان               هم بدو کفر سرافشان

بایدم این لَمَعان دیده، ندانم به چه لِمّی              بابی انت و امّی


مرحوم شهریار


اشهد ان علی ولی الله

حدیثی از فضائل حضرت علی (ع)


در حدیثی پیامبر اکرم (ص) فرمود: براستی خداوند برای برادرم علی، فضائل بی شماری قرار داده که

اگر کسی یکی از آن فضایل را از روی اعتقاد و اعتراف بیان نماید، خداوند گناهان گذشته و آینده او را می بخشد،

اگر کسی یکی از فضائل آن حضرت را بنویسد، تا هنگامی که آن نوشته باقی است، ملائکه برای او استغفار می کنند،

اگر کسی یکی از فضائل آن حضرت را بشنود، خداوند همه گناهانی را که از راه گوش انجام داده است می بخشد،

و اگر کسی به نوشته ای درباره فضائل علی نگاه کند، خداوند تمام گناهانی که از راه چشم کرده است می پوشاند و از آن درمی گذرد.


منابع: بحارالانوار/ 96/38 - فرائد السمطین/ج1،ص 19 - ینابیع المودة/ ققندوزی باب 56 - جامع الاخبار/ ترجمه خویدکی؛ ج1، ص25



لطفا شما هم با نوشتن یک بیت شعر در رثای حضرت علی علیه السلام، من و همه بازدیدکننده ها رو به فیض برسونید.


شش سین آرزو- یک سین عشق

داستان کوتاه از ماجرای یک سفره هفت سین

 *****

Iranian beautiful Haft Seen table


ماهی نازک نارنجی! اینقدر گریه نکن! مگه کوری؟ نمی‌بینی خوابیده ایم؟!»

سیر» بود. عنصر بداخلاق سفره هفت سین. از بس بد بو و بد قیافه بود کسی تحویلش نمی‌گرفت و تنها با سرکه» رفاقتی جزیی داشت.

ماهی نرِ» توی تنگ شیشه‌ای، با به یادآوردن تمام خاطرات خوش زندگی با نامزدش و پایان یافتن آن با افتادن در تور صیاد مدام گریه می‌کرد.

سفره» گفت: هر سال پَـهنم می‌کنند اینجا و امثال شماها رو میان روی من می‌چینند. بعد، کمتر از 2 هفته هر کس میره پی کارش!

سنبل» گفت: بیایید هر کدوم یک آرزو کنیم! . بعد چشمانش رو بست و رفت تو خیال.

ماهی قبلاً اینقدر از دریا و رود گفته بود که سبزه» رو هوایی کرده بود. سبزه با عجله گفت: من آرزو دارم با دریا رفیق بشم!

سنبل یک چشمش رو باز کرد و با غرور گفت: و من آرزو دارم بقدری رشد کنم که بوی خوشم اثری از سیر و سرکه نگذاره.

سرکه هم که بوی تندش فضای سفره رو پر کرده بود چشم غره ای به سنبل کرد و با طعنه گفت که آرزویی ندارد!

سیر هم که به این چیزها برایش اهمیتی نداشت، منتظر بود تا با زنگ ساعت تحویل همه چیز تمام شود.

سمنو» ی آرام و متین، صادقانه آرزوی سیر کردن گرسنه‌ای را داشت و سنجد»ها که در کنار سمنو بودند آرزو کردند که جایی در هفت‌سین سال‌های بعد داشته باشند. تخم‌مرغ‌های رنگی» که با این سروصدا از خواب بیدار شده بودند همه یک آرزو داشتند و آن اینکه خانه‌ی مرغ یا خروسی پَروار و پُربار و البته زیبا باشند. بعد هم شروع کردند به جرّ و بحث که کدام زیباتر و کدامشان زشت ترند.

 *****

آن قدر با وَرجه وورجه‌شان، گرد و خاک بلند کردند که سفره عطسه‌ای شدید کرد! با غرش او اهالی سفره از ترس عـتابش پریشان شدند، ماهی‌ها ته تنگ آب قایم شدند، سبزه و سنبل رویشان را برگرداندند، تخم‌مرغ‌ها خودشان را به خواب زدند ولی. ولی سرکه و سیــر، دلشان مثل سیر و سرکه می جوشید، زیرا سمنو روی سفره ریخته و سنجدها پخش شده بودند.

از صدای به هم خوردن ظروف، چراغ‌ها روشن و صاحب خانه بیدار شد. مردِ خواب آلود نزدیک سفره شد. سری خاراند. بعد با دو سه انگشت تمام سمنو را بلعید و سنجدها را در ظرف ریخت. و سپس غرغری کرد و خوابید.

سفره نگاه غمگینانه‌ای به جای خالی سمنو کرد و گفت: خوش بحال سمنو! زودتر از سال نو به آرزویش رسید.

سنجدهای نجات یافته زار زار برای سمنو گریه می‌کردند تا جایی که از اشک خیس شدند و آماده کپک زدن!

سیر که انگار از زندگی‌اش سیر بود گفت: آخر چه فایده که رفته تو شکم اون مردک؟ این هم شد آرزو؟ و شروع کرد به غرولند کردن.

تا سرکه او را آرام کند، آفتاب روی سفره خیمه زده بود.

 *****

صبح روز تحویل سال که همه چشم باز کردند مهمان‌های جدیدی را دیدند. سکه‌ها» جای سمنو آمده بودند. در واقع آنها بودند که با جیرینگ جیرینگشان همه را بیدار کرده بودند. ماهی با چشمان وزغی‌اش بِرّ و بِر لباس‌های براق آن‌ها را نگاه می‌کرد. سبزه و سنبل هم زیر چشمی آنها را می‌پاییدند. سکه ها به هم فخر می‌فروختند حتی نسبت به تخم‌مرغ‌های مغرور و سنبل حسود!

ساعت که سر سفره آمد همه فهمیدند چیزی تا تحویل سال نمانده. تخم‌مرغ‌ها آرزوی‌شان را فراموش کردند و داشتند برای تخم‌مرغ جنگی کُری می‌خواندند. ماهی هنوز دلش پیش همسر جوانش بود و سعی داشت کلکِ داستان طوطی و بازرگان» را اجرا کند اما دوزاری‌اش کج بود! سبزه و سنبل در آرزوی طبیعت، مرتب خود را در آینه وارسی می‌کردند. سرکه با سکهها به بهانه جناس گرم گرفته بود؛ شاید که بتواند آنها را به جیب بزند. سیر مدام به او دشنام می‌داد تا سر سفره کمتر دروغ ببافد.

در این میان که فضا ملتهب بود، ســفره همه را سرشماری کرد و با تعجب دید که یک سین کم است! اما هر قدر بیشتر فکر می‌کرد کمتر به جواب می‌رسید. تکانی خورد و جبراً همه را به سکوت فراخواند. بار دیگر حضورغیاب کرد:

سبزه؟حـــاضر     سیر؟حاضر    سنجد؟حاضر     سنبل، سرکه، سکه؟ حاضــر


کسی نمی‌دانست چه کسی نیامده اما خوب می‌دانستند که اگر هفت سینشان کامل نشود هیچ کسی به آرزوی خودش نخواهد رسید! اصلا شاید دلیل نابودی اهالی سفره هفت سین در سالهای قبل، همین بود.

سفره آماده باش داد! از همه خواست تا به هر وسیله‌ای سر و صدا به پا کنند شاید صاحب سفره بفهمد که هفت سین نوروزش ناقص مانده.

ماهی که در تب می‌سوخت محکم خود را به تنگ می زد، سبزه و سنبل با رقص برگ و گل‌شان، تخم‌مرغ‌ها و سنجدها با پا کوفتن به ظرف شیشه‌ای صدا ایجاد می‌کردند و سکه‌ها با درآغوش گرفتن همدیگر امید اول سفره نشینان بودند. به قدری فضای سفره -برای اولین بار- یکصدا شده بود که سیر و سرکه هم دست از تنبلی و نا اُمیدی برداشتند و سر و صدایی به پا کردند.

*****

برق شادی در چشم همه ی اهل سفره درخشید وقتی مرد کاسه‌ای از سیب سرخ» را درست در میانه سفره گذاشت.

همه چیز عوض شده بود، اصلاً  حوّل حالنا» شده بود!

سراسر سفره، یکپارچه و آرام و این، از اعجاز عشق بود. سیبِ سرخِ عاشق عجب برکتی به همراه داشت.

سفره دیگر التهاب نداشت. تخم‌مرغ‌ها رفیق و مهربان شده بودند. سبزه و سنبل، ساقه و بر‌گ‌هایشان را به هم گره می‌زدند. سیر دیگر از زندگی سیر نبود. سکه‌ها دیگر مغرور نبودند. سنجدها از فساد و کپک گریختند. سرکه که تا آن لحظه نصفش بخار شده بود، امیدوار ماند. و ماهی که با دیدن سیب سرخ، سوز دلش عود کرده بود دوباره گریه فراق سر داد.

همه محو سیب» بودند تا وقتی که ساعت زنگ زد. آنگاه مقلب القلوب و الابصار» شد و همه ی نگاه‌ها به او برگشت. آنجا بود که همه با هم آرزوهایشان را از خدای سفره طلب کردند.

*****

هفت ســـین که کامل شد و نوروز سپری، سنبل در باغچه کاشته شده بود و سبزه، سیزدهم فروردین به آغوش دریاها سپرده شد. رفاقت سیر و سرکه با ورودشان به دبّه ترشی خانگی ماندگار شد. سکه‌ها پر برکت شدند و ماهی در رودخانه‌ای به وصال همسرش درآمد. تخم‌مرغ‌ها آبستن جوجه‌ها شدند و هسته‌ی سنجدها به خاک افتاد و با اولین باران بهاری، جوانه زد.

 *****

مرد که سفره را جمع کرد، همه در حال عشق با آرزوهایشان بودند؛

ولی تنها سفره می‌دانست که عاقبتِ ســــیبِ ســـــرخِ عـــــاشق چه شد و چه آرزویی در دل داشت.


علی متین فر»




پ.ن.1: این داستان کوتاه را وقتی 22 ساله بودم، نوشتم. فکر می کردم قبلا منتشرش کردم اما در آرشیو پیدایش نکردم. به هر حال بازخوانی اش برایم تجدید خاطره و پر از انرژی بود.

پ.ن.2: نوروز 1398 بر شما مبارک! سفره هفت سین دل شما مالامال از عشق



سلام؛

میلاد پرنور سیدالاوصیا آقا امیرالمومنین علی بن ابی طالب علیه السلام بر شما مبارک باشه!

سالی که نت از بهارش پیداست، و بهار 98 با میلاد یک مرد» آغاز میشه. روز مرد بر همه پدران شریف مبارک باشه. ان شاالله نگاه حضرت امیر از یکایک ما برداشته نشه و نظر ایشان باعث رشد و سعادت ما در باقیمانده عمرمون بشه.

در زیر، شعری از نظرکرده علی، مرحوم استاد شهریار تقدیم میشه که امیدوارم لذت ببرید.

imam ali wallpaper



شعری در رثای حضرت علی (ع)


یا علی! نام تو بردم نه غمی ماند و نه همّی         بِابی انتَ و اُمّی

گوییا هیچ نه همّی به دلم بوده، نه غمیّ            بابی انت و امّی

تو که از مرگ و حیات، این همه فخری و مباهات               علی ای قبله حاجات

گویی آن شقی تیغ نیالوده به سمّی             بابی انت و امّی

گویی آن فاجعه ی دشت بلا هیچ نبوده است                  درِ این غم نگشوده است

سینه ی هیچ شهیدی نخراشیده به سمّی         بابی انت و امّی

حق اگر جلوه ی با وجه أتَمّ کرده در انسان                    کان نه سهل است و نه آسان

به خودِ حق که تو آن جلوه ی با وجه أتَمّی           بابی انت و امّی

منکِر عید غدیر خم و آن خطبه و تنزیل                           کر و کور است و عَزازیل

با کر و کور چه عیدی و چه غدیریّ و چه خُمّی      بابی انت و امّی

در تولّا هم اگر سهو ولایت!چه سفاهت                         اُف بر این شَمّ فقاهت

بی ولای علی و آل، چه فقهی و چه شمّی         بابی انت و امّی

تو کم و کیف جهانیّ و به کمبود تو دنیا                          از ثَری تا به ثریّا

شَر و شور است و دگر هیچ نه کیفیّ و نه کمّی   بابی انت و امّی

آدمی جامع جمعیت و موجود أتَمّ است                         گر به معنای أعَمّ است

تو بِهین مظهر انسان و به معنای أعمّی              بابی انت و امّی

چون بود آدم کامل غرض از خلقت عالم                         پس به ذریه آدم

جز شما مهدِ نبوت نبُوَد چیز مهمی                    بابی انت و امّی

عاشق توست که مستوجب مدح است و معظّم            منکرت مستحق ذَم

وز تو بیگانه نیرزد نه به مدحی و نه ذمّی             بابی انت و امّی

بی تو ای شیر خدا سبحه و دستار مسلمان                 شده بازیچه ی شیطان

این چه بوزینه که سرها همه را بسته به ذمّی     بابی انت و امّی

لشکر کفر اگر موج زند در همه دنیا                             همه طوفان همه دریا

چه کند با تو که چون صخره ی صمّا و اصمّی        بابی انت و امّی

یا علی خواهمت آن شعشعه ی تیغ زرافشان               هم بدو کفر سرافشان

بایدم این لَمَعان دیده، ندانم به چه لِمّی              بابی انت و امّی


مرحوم شهریار


مقدمه

کوچیک که بودم فکر می کردم آدمها وقتی بزرگ میشن کلی کتاب می خونن! اما غافل از این که هر چی بزرگ تر شدم، وقتم برای خودن کتاب هایی که دوست داشتم کمتر شد. شاهدم هم کتابخونه گوشه اتاقمه. 80 درصد کتاب هاش رو وقتی نوجوون بودم خوندم.

چرا اینا رو گفتم؟

واسه اینکه نمایشگاه کتاب تهران شروع شده و این رویداد فرهنگی تو این سالها برای من حکم یه اردوی تفریحی رو داشته. سفر به نمایشگاه با دوستان دانشگاه تو دوره لیسانس، سفر تنهایی، سفر با فامیل، قدم زدن لابلای راهروهای کتاب، سرک کشیدن روی پیشخوان یه غرفه شلوغ و لبخند زدن به غرفه دارهایی که سرشون خلوت تره. چه روزهایی که برای تهیه کتاب های کنکور ارشد می رفتم اونجا، چه برای خرید کتاب های کودک و چه برای خرید کتاب های تازه منتشر شده و اصطلاحا رو بورس!
تقریبا 9 ساله میرم کتاب های مورد علاقم رو می خرم و بر میگردم شهرمون. مگر یک سال که خودم رو به خاطر نخوندن کتاب های انباشته شده از سال های قبل تنبیه کردم و نرفتم. که البته تنبیه خیلی خوبی نبود، چون حجم تلنبار شده کتاب ها بیشتر از سرعت کتاب خوندن من بود.

Book papers

عرض حال

واقعا به معنای واقعی کلمه کتاب نخون شدم! از خودم بدم میادامسال خودم رو تنبیه نمی کنم، ایشالا آخرین روزهای نمایشگاه میرم تهران. اما کاش تو نمایشگاه روحیه کتاب خوانی می فروختن تا کتاب های جدید!

همفکری مسالمت آمیز

1- شما زمان های زندگی تون رو چطور تقسیم می کنین که کتاب می خونین؟ یعنی چه ساعاتی از روز رو برا کتاب خوندن اختصاص میدین؟

2- امسال، چه کتاب هایی رو برای خریدن و خوندن به من و بقیه پیشنهاد می کنین؟! به شخصه طرفدار کتاب های پژوهش محور، دینی، روانشناسی و بعضا رمان و داستان های نو با متن صیقل داده شده یا ترجمه روان هستم.


کمکم کنید کتابــخون بشم دوباره :(


خندیدی و خندیدم و خندیدی و خندید

آن چشم که می دید

خندیدی و زنجیره خندان لبت را

جادوی شبت را

با چشمک و با بذله به من بذل نمودی

گفتی که به زودی.

فصلی از فاصله ها باز شود در دل تقویم

یکی غین، یکی میم

آن قدر که دیگر همه را یار ببینی

جز یار نبینی

می آورَدَت در بَرم اما، به دف و نی

اما تو مگو کِی؟

شرط آن است صبورانه وفادار بمانی

از عشق بخوانی


خندیدم و گرییدم و خندیدم و گریان

وا ماندم و حیران

لبریز زِ احساسم و هر دم فورانم

من از که بخوانم؟

روی گرداندی و با ناز سپردی به دل باد

(ای خانه ات آباد)

آن خاطره و عشق و هیاهوی سرم را  

خونین جگرم را

ای کاش بمانی و بمانی و بمانی.

آه از تو جوانی!

 

از بارش اشکم شده سیلاب پدیدار

تا وعده ی دیدار

گرییدم و خندیدی و خندید به تردید

من، در پی امّید


---------------------------------


آه از تو جوانی» نوسروده ای عاشقانه در قالبی ابداعی بود.

علی متین فر



مقدمه

کوچیک که بودم فکر می کردم آدمها وقتی بزرگ میشن کلی کتاب می خونن! اما غافل از این که هر چی بزرگ تر شدم، وقتم برای خوندن کتاب هایی که دوست داشتم کمتر شد. شاهدم هم کتابخونه گوشه اتاقمه. 80 درصد کتاب هاش رو وقتی نوجوون بودم خوندم.

چرا اینا رو گفتم؟

واسه اینکه نمایشگاه کتاب تهران شروع شده و این رویداد فرهنگی تو این سالها برای من حکم یه اردوی تفریحی رو داشته. سفر به نمایشگاه با دوستان دانشگاه تو دوره لیسانس، سفر تنهایی، سفر با فامیل، قدم زدن لابلای راهروهای کتاب، سرک کشیدن روی پیشخوان یه غرفه شلوغ و لبخند زدن به غرفه دارهایی که سرشون خلوت تره. چه روزهایی که برای تهیه کتاب های کنکور ارشد می رفتم اونجا، چه برای خرید کتاب های کودک و چه برای خرید کتاب های تازه منتشر شده و اصطلاحا رو بورس!
تقریبا 9 ساله میرم کتاب های مورد علاقم رو می خرم و بر میگردم شهرمون. مگر یک سال که خودم رو به خاطر نخوندن کتاب های انباشته شده از سال های قبل تنبیه کردم و نرفتم. که البته تنبیه خیلی خوبی نبود، چون حجم تلنبار شده کتاب ها بیشتر از سرعت کتاب خوندن من بود.

Book papers

عرض حال

واقعا به معنای واقعی کلمه کتاب نخون شدم! از خودم بدم میادامسال خودم رو تنبیه نمی کنم، ایشالا آخرین روزهای نمایشگاه میرم تهران. اما کاش تو نمایشگاه روحیه کتاب خوانی می فروختن تا کتاب های جدید!

همفکری مسالمت آمیز

1- شما زمان های زندگی تون رو چطور تقسیم می کنین که کتاب می خونین؟ یعنی چه ساعاتی از روز رو برا کتاب خوندن اختصاص میدین؟

2- امسال، چه کتاب هایی رو برای خریدن و خوندن به من و بقیه پیشنهاد می کنین؟! به شخصه طرفدار کتاب های پژوهش محور، دینی، روانشناسی و بعضا رمان و داستان های نو با متن صیقل داده شده یا ترجمه روان هستم.


کمکم کنید کتابــخون بشم دوباره :(


سلام؛

میلاد پرنور سیدالاوصیا آقا امیرالمومنین علی بن ابی طالب علیه السلام بر شما مبارک باشه!

سالی که نت از بهارش پیداست، و بهار 98 با میلاد یک مرد» آغاز میشه. روز مرد بر همه پدران شریف مبارک باشه. ان شاالله نگاه حضرت امیر از یکایک ما برداشته نشه و نظر ایشان باعث رشد و سعادت ما در باقیمانده عمرمون بشه.

در زیر، شعری از نظرکرده علی، مرحوم استاد شهریار تقدیم میشه که امیدوارم لذت ببرید.

imam ali wallpaper



شعری در رثای حضرت علی (ع)


یا علی! نام تو بردم نه غمی ماند و نه همّی         بِابی انتَ و اُمّی

گوییا هیچ نه همّی به دلم بوده، نه غمیّ            بابی انت و امّی

تو که از مرگ و حیات، این همه فخری و مباهات    علی ای قبله حاجات

گویی آن شقی تیغ نیالوده به سمّی             بابی انت و امّی

گویی آن فاجعه ی دشت بلا هیچ نبوده است       درِ این غم نگشوده است

سینه ی هیچ شهیدی نخراشیده به سمّی         بابی انت و امّی

حق اگر جلوه ی با وجه أتَمّ کرده در انسان          کان نه سهل است و نه آسان

به خودِ حق که تو آن جلوه ی با وجه أتَمّی           بابی انت و امّی

منکِر عید غدیر خم و آن خطبه و تنزیل                 کر و کور است و عَزازیل

با کر و کور چه عیدی و چه غدیریّ و چه خُمّی      بابی انت و امّی

در تولّا هم اگر سهو ولایت!چه سفاهت               اُف بر این شَمّ فقاهت

بی ولای علی و آل، چه فقهی و چه شمّی         بابی انت و امّی

تو کم و کیف جهانیّ و به کمبود تو دنیا                از ثَری تا به ثریّا

شَر و شور است و دگر هیچ نه کیفیّ و نه کمّی   بابی انت و امّی

آدمی جامع جمعیت و موجود أتَمّ است               گر به معنای أعَمّ است

تو بِهین مظهر انسان و به معنای أعمّی              بابی انت و امّی

چون بود آدم کامل غرض از خلقت عالم               پس به ذریه آدم

جز شما مهدِ نبوت نبُوَد چیز مهمی                    بابی انت و امّی

عاشق توست که مستوجب مدح است و معظّم   منکرت مستحق ذَم

وز تو بیگانه نیرزد نه به مدحی و نه ذمّی             بابی انت و امّی

بی تو ای شیر خدا سبحه و دستار مسلمان       شده بازیچه ی شیطان

این چه بوزینه که سرها همه را بسته به ذمّی     بابی انت و امّی

لشکر کفر اگر موج زند در همه دنیا                    همه طوفان همه دریا

چه کند با تو که چون صخره ی صمّا و اصمّی        بابی انت و امّی

یا علی خواهمت آن شعشعه ی تیغ زرافشان      هم بدو کفر سرافشان

بایدم این لَمَعان دیده، ندانم به چه لِمّی              بابی انت و امّی


مرحوم شهریار


خندیدی و خندیدم و خندیدی و خندید

آن چشم که می دید

خندیدی و زنجیره خندان لبت را

جادوی شبت را

با چشمک و با بذله به من بذل نمودی

گفتی که به زودی.

فصلی از فاصله ها باز شود در دل تقویم

یکی غین، یکی میم

آن قدر که دیگر همه را یار ببینی

جز یار نبینی

می آورَدَت در بَرم اما، به دف و نی

اما تو مگو کِی؟

شرط آن است صبورانه وفادار بمانی

از عشق بخوانی


خندیدم و گرییدم و خندیدم و گریان

وا ماندم و حیران

لبریز زِ احساسم و هر دم فورانم

من از که بخوانم؟

روی گرداندی و با ناز سپردی به دل باد

(ای خانه ات آباد)

آن خاطره و عشق و هیاهوی سرم را  

خونین جگرم را

ای کاش بمانی و بمانی و بمانی.

آه از تو جوانی!

 

از بارش اشکم شده سیلاب پدیدار

تا وعده ی دیدار

گرییدم و خندیدی و خندید به تردید

من، در پی امّید


---------------------------------


آه از تو جوانی» نوسروده ای عاشقانه در قالبی ابداعی بود.



توضیح: این شعر را در ایام بحبوحه حملات تروریستی داعش به اروپا (در سال 1394) سرودم. قالب شعری اش را نمی دانم، اما امیدوارم قالبِ دل خوانندگانش باشد.


سوره زنبور

برخیز! که این بار دِگر صحنه عجیب است

باز همهمه‌ی دشمن و هنگام فریب است

مظلوم ولی باشد و حقا که غریب است!

در بُهتِ جهانی که رجوعش به صلیب است.


اسلام شده آلت دست سگ مزدور

سَلمان! تو به پا خیز و کُنَش دور»


از بطن یهود، کودک نارَس زده بیرون.

سیراب نمود طفل حرامش، به کفی خون.

بالغ شده این کودک خونخواره‌اش اکنون.

بر شیعه و سنی زده چندیست شبیخون.


حالا که شده مست ز جام مِی و انگور

انداخته چنگی به تَن مادرش از دور!»


انداخته بر بینی سرمازده خارَش

این ریش بوَد، ریش عدو، ریشه داعش

صهیون نتواند بِبُرد ایل و تبارش

کَردست همین پول اجانب، سگ هارش


حالا که همه یافته‌اند ریشه مزدور

باید که برافکند ز بُن، لانه‌ی زنبور»


عمری ز برِ مردم بیچاره چپاندی

بلعیدی و از شُکر، دُمی هم بتکاندی

موسی چه کند، هرچه، تو تورات نخواندی؟

یاد آر همان داغ که بر دل بنشاندی


آواره نمودی تو فلسطینیِ رنجور

ای چشم تو از حرص و طمع کور»


از خون جوانان وطن لاله دمیده

وَز شاخه‌ی آن عِطر شهادت بِوَزیده

بیدار نمود هرکه به اوهام تنیده

پیدا شده نوری و دمیده‌ست سپیده


در عصر مقدس شدن زانی و تنبور

یک بار دگر، باز محمد شده مأمور»


در دود و دمِ جنگ جهانی که به راه است

امنیت ما در گروِ شیرِ سپاه است

یک گوشه از این سروِ چمان، حزبِ اِله است

دشمن بخدا عاقبتش مرگ سیاه است


مشکی شده آن پرچمِ اهریمنِ مزدور

زرتشت سپارد جسدش را به دل گور»


باید که بر این عهد بمانی و بدانی.

تا قله کمی فاصله ماندست، توانی!

هم افسر فرهنگ بمان تا که جوانی

هم جنگ کن و جان سله کن، چون همدانی»!


چپ- راست- وسط، بازی دنیا شده یک‌جور

اسلام، به ایمان و بصیرت شده منصور»


جز کرب و بلا، راه دگر خورده به بن‌بست

مسعود بوَد هر که به این قافله دل بست

ما مفتخریم مُرشد ما پورِ حسین است

کافیست دوصد حرف که در خانه کسی هست


دیگر نبوَد شیعه پریشان‌دل و مهجور

نازل شود یک بار دگر، سوره‌ی زنبور*»



بیست و هشت آبان نود و چهار

علی متین فر


* أَتَى أَمْرُ اللَّهِ فَلَا تَسْتَعْجِلُوهُ سُبْحَانَهُ وَتَعَالَى عَمَّا یُشْرِکُونَ     سوره نحل/ آیه 1

 


 

 

خندیدی و خندیدم و خندیدی و خندید

آن چشم که می دید

خندیدی و زنجیره خندان لبت را

جادوی شبت را

با چشمک و با بذله به من بذل نمودی

گفتی که به زودی.

فصلی از فاصله ها باز شود در دل تقویم

یکی غین، یکی میم

آن قدر که دیگر همه را یار ببینی

جز یار نبینی

می آورَدَت در بَرم اما، به دف و نی

اما تو مگو کِی؟

شرط آن است صبورانه وفادار بمانی

از عشق بخوانی

 

خندیدم و گرییدم و خندیدم و گریان

وا ماندم و حیران

لبریز زِ احساسم و هر دم فورانم

من از که بخوانم؟

روی گرداندی و با ناز سپردی به دل باد

(ای خانه ات آباد)

آن خاطره و عشق و هیاهوی سرم را  

خونین جگرم را

ای کاش بمانی و بمانی و بمانی.

آه از تو جوانی!

 

از بارش اشکم شده سیلاب پدیدار

تا وعده ی دیدار

گرییدم و خندیدی و خندید به تردید

من، در پی امّید

 

---------------------------------


با چشم سرت باید، تیزی کنی و رَندی
بار و بنه ی خود را، برگیری و بربندی
_دایم گل این بستان شاداب نمی ماند_
باید که هَرس گردد این شاخه پیوندی
گر دیده شود راه و دل مقصد ادراکات
آن وقت توان دیدن، اسرار خداوندی
.
باید که بیاموزم، جود و کرم از خورشید
وَز گنبد گردون که، کامل شده پی بندی
آن رحمتِ بی حد را، در عُمق خلیجِ فارس
یا عزت و شوکت را، از کوهِ دماوندی
توحید بروییـدَست از جنگلِ سی سَنگان
امّید هـمی جاری‌ست، در اَترک و اروندی
خوف از گنهَـم کردم، مابـین کویرِ لوت
دیدم به رجاء نقشِ، قالیچه‌ی راوندی
خشم و غضبش را در خشکیِ ارومیه
لطف و کرمش را در، آن بارش نوکندی
دنیا چقدر پست و فانی بنظر آمد
با دیدن پاسرگاد، در اوج هنرمندی

از فضل بَسی نعمت، در فصل زراعت با
بارانِ نُه آبان، برف دَه اسفندی
.
گر طالب حق باشی، جویی ز صفا پندی،
بارَد ز در و دیوار، آیاتِ خداوندی

 

علی متین فر


شرح ما وقع:

تلفن سیمی خونمون زنگ خورد.

مادر به تلفن نزدیک تر بود، بلند شد تلفن رو برداشت.

با من کار داشتند.

خواهرزاده 8 ساله ام بود. دختره.

اومدم باهاش شوخی کنم، صدامو عوض کردم :))

گفت: دایی جون خواهشاً جدی باش، می خوام باهات صحبت کنم!

من، پشت تلفن پوکر فیس :| شدم، در حالی که سیمِ تلفن داشت از خنده پاره میشد :)))

دختره: دایی جون، می خوایم نمایش اجرا کنیم مدرسه. برای تولد حضرت زهرا (س). لطفا برامون بنویس!

من: دایی جون ولی من.آخه.

دختره: نه! نمی گم الان! شامتو خوردی بعد بنویس!!

حالا این میز شام بود که داشت می خندید.

دختره: دایی! من میخوام نقش حضرت فاطمه رو داشته باشم.

من: عزیزم! در مورد حضرت فاطمه نمی تونین اجرا کنین شماها.بزار فکر کنم، ببینم چه گلی می تونم به سر بگیرم. شاید در مورد مادر نوشتم!

 

دانلود نمایشنامه روز مادر

 

نتیجه مکالمه تلفنی بالا، این شد که نمایشنامه ای رو ضرب العجلی تو 2.5 ساعت بنویسم. هر چی باشه، دختره! 

نمایشنامه ای که به این سرعت نوشته میشه قطعا ضعف هم داره. اما فکر کنم مناسب باشه برای اجرای دخترای دبستانی.

باقیش به ذوق کارگردان تئاتر بستگی داره.

 

فقط دو نکته:

1- دخل و تصرف تو داستان و شخصیت های داستان، ایراد نداره. اما نباید مفاهیم دینی متن حذف بشه.

2- حق احمه استفاده از این اثر، ذکر شریف صلواته.

 

 


یا منتقم

بنا بود چهارپاره بنویسم، ترسیدم مبادا شعرواره ام از جنس بیانیه‌های سازمان ملل درآید؛ تصمیم گرفتم تا چند سطر شکوه‌نامه بنویسم. چند سطر درد و دل همه بیدار دلانی که از عمق وجود از فساد، نیرنگ، نژادپرستی، تروریست و آدم‌کشی به ستوه آمده‌اند!

برادران و خواهران!

ظاهرا دیگر نباید پیراهن مشکی عزای امام حسین(ع) را از تن بیرون کنیم؛ چرا که بهانه روضه، هر از گاهی در جای جای این جهان مهیا می شود.

مداح، یزیدیان شده‌اند و حسین، بشریتِ ستمدیده، خاصه مسلمانان داغ‌دیده هندوستان!

بیایید! نورها را کم کرده‌اند تا گریه کنیم به حال انسانیت، به حال غریبی وجدان، به حال رو به موت نوع‌دوستی!

سوال همه ما از هم نوعان بی روحمان این است که:

مگر خون، سرخ نیست؟

مگر قتل انسان بی‌گناه، جرم نیست؟

مگر در قرن سیطره علم وعقل بشر، هنوز رنگ‌ها ملاک برتری است؟

پس این چه نژادپرستی مدرنی‌ست که به جان همه ما افتاده است؟   

بیایید یک‌بار برای همیشه، خودمان کلاه خودمان و نه دیگری را قاضی کنیم که ما را چه می‌شود؟ چه می‌شود وقتی خون سرخ سگی را در فضای مجازی می بینیم عنان از کف می بریم و چنان قشقرقی به راه می اندازیم که سگ نیز شرمنده مرام نداشته شما می شود؛ آن وقت در روز روشن، پیش چشم همه عالم کورونازده، تصویر زنده به گور کردن مادر و کودک مسلمانی ما را آزرده نمی سازد؟ جنازه های مسلمانان شناور در فاضلاب دهلی؟ تکه تکه کردن مردانی که جرمشان این بود که گفتند خدا هست و محمد فرستاده اوست!

فردای قیامت هیچ

پاسخ به خدا به کنار

جواب وجدانمان را چه می دهیم؟

هنوز هم توجیه می کنیم؟

برادران و خواهران!

خسته‌دلان از ظلم بر شیعه‌وسنی، ظلم بر رنگین‌پوستان، ظلم بر انسان بما هو انسان!

می‌دانیم که مسلمانی ما نه در گرو شهادتین ما بلکه با حمایت ما از مظلوم، در سرتاسر عالم، تحقق می‌یابد. مظلوم چه در قلب صنعا، آبوجا و دهلی نو به خاک و خون کشیده شود و چه در خیابان وال‌استریت، مظلوم است و چیزی از وظیفه شرعی و انسانی ما برای حمایت از آن کم نخواهد کرد.

و می‌دانیم که مکتب ما حق» است و اگر "شکی" مانده‌ بود، با این همه نسل‌کشی‌، مسلمان‌کشی و شیعه‌کشی مزدوران و طاغوتیان، به "یقین" تبدیل شد!

این فاجعه را به محضر امام حیّ منتظر تسلیت عرض می کنم و به ایشان استغاثه و قسم یاد می‌کنم که دیگر آتش برافروخته از جنگ در دنیا را جز دم مسیحایی امام دوازدهم خاموش نخواهد ساخت.

فانظر کیف کان عاقبه مکرهم انا دمرناهم و قومهم اجمعین (نمل/51)

پس با تأمل بنگر که سرانجام نیرنگشان چگونه بود؟ که ما آنان و قومشان را همگی درهم کوبیدیم و هلاک کردیم.»

 

پ. ن: دارم از دردشان می میرم.


به نام خدا

موضوع انشاء : چگونه تعطیلات قرنطینه خود را گذراندید؟

***

زنگ آخر بود. آقای مدیر، آقای معلم را از بیرون صدا زد. آقای معلم بیرون رفت و با خوشحالی برگشت. او گفت: بچه ها یک خبر خوب برایتان دارم؛ تعطیلهههههههههههههههههههههههههههه؛ آقای معلم به سرعت کیفش را برداشت و زوزه کشان از کلاس رفت.

آن روز سرایدار مدرسه، ما را با خوشحالی از مدرسه بیرون انداخت. او موقع چفت کردن در حیاط می گفت: ای کاش هر سال سیروسِ بلا بیاید تا مدرسه ها بیشتر تعطیل شوند. فکر می کنم سیروسِ بلا پسر سرایدار ماست که قرار است بیاید و مدرسه را به خاطر او تعطیل کرده ­اند.    

سرویس مدرسه آن روز به دنبال ما نیامد. می گفتند کورونا گرفته است. باید هم بگیرد! با آن پولی که از ما می گیرد کورونا که خوب است، باید شاستی بلند و حتی دیویست و شیش بخرد!

من به همراه فراز - دوست درازم- چند کوچه پیاده تا دم ایستگاه اتوبوس رفتیم. ایستگاه اتوبوس پر بود. اتوبوس آمد. اتوبوس هم پر بود. همه سوار شدیم. یکی از مسافران از آخر اتوبوس چند بار عطسه کرد. یکی گفت: کورویید نوزده. همه جلوی دماغشان را گرفتند و خواستند سریع پیاده شوند، که آقای راننده گفت: جمع تر بایستید سوسول ها، که در بسته بشه! صدای فس فس در عقبه. نه عطسه!

همه این اتفاقات را فراز -با قد بلندش- برای من که در لای جمعیت گیر افتاده بودم گزارش می کرد. فراز سرش را از لای میله­های اتوبوس پایین آورد و گوشش را نزدیک دهانم کرد و گفت. گفتم نمی شنوم چه می گویی؟ که سرش را چرخاند و دهانش را نزدیک گوشم کرد و گفت: بنظرم هنوز به کورویید نوزده نرسیدیم که آقای راننده مسافران را پیاده نکرد. بنظرم فراز، بیشتر از اینکه عقلش رشد کرده باشد، قدش کشیده شده است. چون کرویید19 همان کوچه ای بود که از آن به ایستگاه اتوبوس رسیدیم.   

به خانه رسیدم. تمام بدنم از فشار مردم در اتوبوس درد می کرد و صورتم گل انداخته بود. مادرم که این وضع را دید، یکی به صورتش زد و گفت: یا خدا، درد بدن؟ پسرم کورونا گرفته! و یکی به صورت من هم زد: با کی گشتی که کورونا گرفتی؟ آنجا بود که مادر با هر ضربه ­ای به من می فهماند که سیروس همان ویروس و کورونا یا کورویید19 همان بیماری خطرناکی است که مدرسه ما را برای آن تعطیل کردند تا سرایدار یک نفس راحتی بکشد. من نمی دانستم چه باید بگویم. من فقط با فراز دراز می گشتم. او مریض نبود. اگر هم بود، ویروس عمرا نمی توانست از آن ارتفاع بپرد و سالم به من برسد.

مادرم به پدر زنگ زد که بدو بیا بچه ات کورونا گرفته است. پدرم با ماسک وارد خانه شد. به پدر گفتم: ای وای! شما هم کورونا گرفته ­اید؟ که ماسک را برداشت و دیدم سیبیلش را تراشیده است، ماسک زده است تا دوستانش مسخره اش نکنند. مادر به پدر گفت که حتما مرا به بیمارستان ببرد. پدر مرا به نزدیک ترین ساختمان پزشکان محل برد.

از پنجره ماشین منتظر بودم تا پدرم از نگهبان اجازه بگیرد که به داخل برویم. اجازه نمی داد. کار به بحث و دعوا کشید. نگهبان می گفت: آقای محترم! این ساختمان برای دامپزشکانه و هنوز ساخته نشده است.

پدر با سرعت مرا به بیمارستان رساند. بیمارستان که نه، درمانگاه. درمانگاه هم که نمی شود گفت، چیزی مثل یک مغازه. جمعیتی صف بسته بودند. برای اینکه حوصله ام سر نرود نوشته های در و دیوار مغازه را می خواندم. پشت پنجره نوشته بود: هر نوع گرمی، گِرَمی 100هزار تومان. یا آن طرف زده بود: نسخه شفابخش کورونا: روغن بنفشه ­ی تبریز.

پدرم برگشت و گفت تمام کردند. گفتم داروی کورونا؟ گفت: نه، هوس تمبرهندی کرده بودم!!

او دروغ می گفت. می داند که از دارو بدم می ­آید. می خواست سر من را گول بمالد. خودم پشتش، شیشه روغن را دیدم که قایم کرده است.

با پدر به بیمارستان بزرگی رفتیم که خیلی شلوغ بود. پدر از بوفه بیمارستان برایم بستنی چوبی خرید. او علاقه ای به جاهای پر سر و صدا ندارد اما برای اینکه به حرف مادر عمل کرده باشد، روپوش آویزانی را از چوب لباسی پرستاران گرفت، چوب بستنی را در حلق من فرو کرد و گفت: نه شما کورونا نداری! بعد برای اینکه دوربین ها به او شک نکنند، با همان چوب، دیگران را هم سرپایی معاینه کرد.

آن شب به خانه برگشتیم. من و پدر و مادر برای اینکه شکرگزار ویروسی نشدنمان باشیم، تخم مرغ را با روغن بنفشه، نیمرو کردیم و جشن گرفتیم!

این بود انشای من :)


با صدای پسربچه ها بخونیدش، نازک هم نکنید صداتون رو :))

 

به نام خدا

موضوع انشاء: چگونه تعطیلات قرنطینه خود را گذراندید؟!

 

***

زنگ آخر بود. آقای مدیر، آقای معلم را از بیرون صدا زد. آقای معلم بیرون رفت و با خوشحالی برگشت. او گفت: بچه ها یک خبر خوب برایتان دارم؛ تعطیلهههههههههههههههههههههههههههه»! آقای معلم به سرعت کیفش را برداشت و زوزه کشان از کلاس رفت.

آن روز سرایدار مدرسه، ما را با خوشحالی از مدرسه بیرون انداخت. او موقع چفت کردن در حیاط می گفت: ای کاش هر سال سیروسِ بلا بیاید تا مدرسه ها بیشتر تعطیل شوند.» فکر می کنم سیروسِ بلا پسر سرایدار ماست که قرار است بیاید و مدرسه را به خاطر او تعطیل کرده ­اند.    

سرویس مدرسه آن روز به دنبال ما نیامد. می گویند کورونا گرفته است. باید هم بگیرد! با آن پولی که از ما می گیرد کورونا که خوب است، باید شاستی بلند و حتی دیویست و شیش بخرد!

من به همراه فراز - دوست درازم- چند کوچه پیاده تا دَم ایستگاه اتوبوس رفتیم. ایستگاه اتوبوس پر بود. اتوبوس آمد. اتوبوس هم پر بود. همه سوار شدیم. یکی از مسافران از آخر اتوبوس چند بار عطسه کرد. یکی گفت: کویید نوزده»!! همه جلوی دماغشان را گرفتند و خواستند سریع پیاده شوند، که آقای راننده گفت: جمع تر بایستید سوسول ها، که در بسته بشود! صدای فس فس در عقب اَست. نه عطسه!»

همه این اتفاقات را فراز -با قد بلندش- برای من که در لای جمعیت گیر افتاده بودم گزارش می کرد. فراز سرش را از لای میله های اتوبوس پایین آورد و گوشش را نزدیک دهانم کرد و گفت. گفتم نمی شنوم چه می گویی؟ که سرش را چرخاند و دهانش را نزدیک گوشم کرد و گفت: بنظرم هنوز به کویید نوزده نرسیدیم که آقای راننده مسافران را پیاده نکرد.» بنظرم فراز، بیشتر از اینکه عقلش رشد کرده باشد، قدش کشیده شده است. چون کویید19 همان کوچه ای بود که از آن به ایستگاه اتوبوس رسیدیم.   

به خانه رسیدم. تمام بدنم از فشار مردم در اتوبوس درد می کرد و صورتم گل انداخته بود. مادرم که این وضع را دید، یکی به صورتش زد و گفت: یا خدا، درد بدن؟ پسرم کورونا گرفته است!» و یکی به صورت من هم زد: با چه کسی گشتی که کورونا گرفته ای؟» آنجا بود که مادر با هر ضربه ­ای به من می فهماند که سیروس همان ویروس و کورونا یا کویید19 همان بیماری خطرناکی است که مدرسه ما را برای آن تعطیل کردند تا سرایدار یک نفس راحتی بکشد. من نمی دانستم چه باید بگویم. من فقط با فراز دراز می گشتم. او مریض نبود. اگر هم بود، ویروس عمرا نمی توانست از آن ارتفاع بپرد و سالم به من برسد.

مادرم به پدر زنگ زد که بدو بیا بچه ات کورونا گرفته است. پدرم با ماسک وارد خانه شد. به پدر گفتم: ای وای! شما هم کورونا گرفته ­اید؟» که ماسک را برداشت و دیدم سیبیلش را تراشیده است، ماسک زده است تا دوستانش مسخره اش نکنند. مادر به پدر گفت که حتما مرا به بیمارستان ببرد. پدر مرا به نزدیک ترین ساختمان پزشکان محل برد.

از پنجره ماشین منتظر بودم تا پدرم از نگهبان اجازه بگیرد که به داخل برویم. اجازه نمی داد. کار به بحث و دعوا کشید. نگهبان می گفت: آقای محترم! این ساختمان برای دامپزشکانه و هنوز ساخته نشده است.»

پدر با سرعت مرا به بیمارستان رساند. بیمارستان که نه، درمانگاه. درمانگاه هم که نمی شود گفت، چیزی مثل یک مغازه. جمعیتی صف بسته بودند. برای اینکه حوصله ام سر نرود نوشته های در و دیوار مغازه را می خواندم. پشت پنجره نوشته بود: هر نوع گرمی، گِرَمی 100هزار تومان. یا آن طرف زده بود: نسخه شفابخش کورونا: روغن بنفشه ­ی تبریز.

پدرم برگشت و گفت: تمام کردند.

گفتم: داروی کورونا؟

گفت: نه، هوس تمبرهندی کرده بودم!!

او دروغ می گفت. می داند که از دارو بدم می ­آید. می خواست سر من را گول بمالد. خودم پشتش، شیشه روغن را دیدم که قایم کرده است.

با پدر به بیمارستان بزرگی رفتیم که خیلی شلوغ بود. پدر از بوفه بیمارستان برایم بستنی چوبی خرید. او علاقه ای به جاهای پر سر و صدا ندارد اما برای اینکه به حرف مادر عمل کرده باشد، روپوش آویزانی را از چوب لباسی پرستاران گرفت، چوب بستنی را در حلق من فرو کرد و گفت: نه شما کورونا نداری!»

بعد برای اینکه دوربین ها به او شک نکنند، با همان چوب، دیگران را هم سرپایی معاینه کرد.

آن شب به خانه برگشتیم. من و پدر و مادر برای اینکه شکرگزار ویروسی نشدنمان باشیم، تخم مرغ را با روغن بنفشه، نیمرو کردیم و جشن گرفتیم!

این بود انشای من :)

 

 

ادامه بدم؟


سلام. قسمت دوم داستانک طنزم با موضوع قرنطینه پیش چشمای شماست. جهت یادآوری: با صدای پسربچه های اول دبستانی و به صورت کلمه به کلمه بخونیدش، نازک هم نکنید صداتون رو :))

برای خوندن قسمت اول این داستان طنز

کلیک کنید.

 

به نام خدا

موضوع انشاء: تعطیلات خود را در قرنطینه چگونه گذراندید؟ (قسمت دوم)

 

- روز دوم قرنطینه

صبح، با حالت سرخوشی همه از خواب بیدار شدیم. انگار روغن بنفشه فاسد بود و به پدر غالب کرده بودند! داشتم آماده می شدم که به مدرسه بروم اما معلممان در گروه والدین با خوشحالی پیام داد که امروز هم مدرسه تعطیل است. بعد دستش خورد به استیکر ناموسی و همه سین کردند و آبرویش به تاراج رفت!

پدرم سر میز صبحانه گفت می خواهد از کارش استعفا بدهد و بیاید معلم شود تا از تعطیلات پشت سر هم استفاده کند؛ که مادر گفت: از کدام کار؟»

یادم آمد روزی در کلاس معلم از من پرسید: پدرت چه کاره است؟»

من کمی فکر کردم و گفتم: بالا کار می کند.»

معلم رنگش تغییر کرد و از آن روز به بعد اگر شیطنت می کردم به من نگاه می کرد اما سیلی اش را در گوش فراز، بغل دستی ام می نواخت.

سر میز صبحانه، پدر از حرف مادر ناراحت شد و به طبقه بالا رفت. من، هنوز اجازه ندارم به طبقه بالا بروم؛ به هر حال پدر بالا کار می کند.

به خاطر کرونا درس هایمان را در شبکه آموزش پخش می کنند. ساعت یازده، زمان پخش ریاضی بود. کتاب ریاضی را آماده و به تلویزیون نگاه می کردم. به نظرم معلمِ تلویزیونی، خیلی جلوتر از جایی که ما یاد گرفتیم را درس می دهد. وگرنه چرا معلم باید ریاضی را با مسابقه پانتومیم درس بدهد یا بعد از اضافه کردن یک پیمانه شکر و سفیده تخم مرغ، با آهنگ بهنام بانی برقصد؟! اینجا بود که مادرم کنترل تلویزیون را روی میز گذاشت و به آشپزخانه رفت.

بعد از ظهر با فراز قرار گذاشتم که از تعطیلات کرونایی استفاده کنیم و تنهایی به سینما برویم. مادر به شدت مخالفت کرد و گفت: من و پدرت هم می آییم.»

و اینگونه شد که خانواده ما و فراز به پاس قرنطینه ملی به سینما رفتیم. در مترو مسافران روی هم ایستاده بودند. دست فروش مترو مدام با نایلون پر از ماسک از جلوی ما رد می شد و می گفت:

آقایان و خانومها! امروز ماسک بهداشتی آوردم. محصول ژاپن است. اینطوری روی صورت قرار می گیرد و اگر تویَش سرفه کنید، (اِههم اِهمم) ویروس را تبدیل به برق می کند و.نیگااین چراغش روشن می شود!»

بعد همان ماسک استفاده شده را سی و پنج هزار تومان در پاچه یکی از مسافرین فرو نمود. هنوز به ایستگاه سینما نرسیدیم. روبروی ما یک پیرمردی نشسته بود که خیلی مراعات حالش را می کرد. او دستکش های پلاستیکی پوشیده بود و چون به سلامتی اهمیت می داد همانطور از جیبش تخمه در می آورد و می شکاند. پدرم خواست به او تذکر دهد که این کار او غیر بهداشتی است. به نزد او رفت و کمی بعد برگشت، گفت: خب، تخمه ی سینمای ما هم جور شد.»

ظاهرا کرونا آنقدرها هم نزدیک و خطرناک نیست وگرنه سینما نباید شلوغ می بود. من در کنار فراز و پدر و مادرم نشستم. سینما خیلی تاریک است. ما از تاریکی خوشمان نمی آید. چشم ها چشم را نمی بیند. در آن تاریکی بعضی ها کارهایی می کنند که آدم خجالت می کشد، مثلا بلند بلند خُرناس می کشند! وسط فیلم، پدر سرش را برگرداند و گفت: این­ سر و صدای کرونا بازی حکومت برای مردم است تا حواسشان را از قیمت دلار پرت کند.»

بغل دستی پدرم گفت: اسگل خان! افزایش قیمت دلار مربوط به تابستان بود، الان اسفند است!»

پدر گفت: آقا به شما چه ربطی دارد؟ ما دو کلام حرف خصوصی با خانوممان زدیم.»

که بغل دستی پدرم گفت: خانومت روی آن صندلی نشسته است»؛ و این گونه بود که با انگشت، جهت سر پدرم را به سمت ما تغییر داد. فیلم خنده داری بود. کلی چیز جدید یاد گرفتم. یکی از آن­ آبدارهایش را به نگهبان درِ خروج گفتم. آن مرد رو به پدرم کرد و گفت: این بی شعور بچه­ ی شماست؟» پدرم گفت: نه!» و فورا از سالن خارج شد.

کرونا را جدی بگیرید!» این را روی بیلبورد بزرگ خیابان نوشته بودند. به نظرم خیلی جدی اش گرفته ایم که پدرم دیگر کمتر سر کارش در طبقه ی بالا می رود و همه ما کارهایمان را تعطیل کرده ایم.

فراز گفت: چطور است امشب به خانه ما بیایی؟» من از پدر اجازه خواستم. پدر به مادر لبخندی زد و با آغوش باز پذیرفت که شب به خانه فراز بروم. ناگهان مادر گفت: فراز! چطوره شما به خانه ما بیایی تا با پسرم درس بخوانید.» که لبخند پدر محو شد.

آن شب فراز به خانه ما آمد و تا دیر وقت مشغول درس خواندن با پلی استیشن بودیم. برنامه فردا صبح شبکه آموزش ساعت 8 کلاس زبان است. خیال کرده اند خواب صبح تعطیلات قرنطینه را ول می کنیم ساعت 8 آموزش از راه دور ببینیم؟ خب بعدا دانلودش می کنیم.

شب خوش  


با صدای پسربچه ها بخونیدش، نازک هم نکنید صداتون رو :))

 

به نام خدا

موضوع انشاء: چگونه تعطیلات قرنطینه خود را گذراندید؟!

 

***

زنگ آخر بود. آقای مدیر، آقای معلم را از بیرون صدا زد. آقای معلم بیرون رفت و با خوشحالی برگشت. او گفت: بچه ها یک خبر خوب برایتان دارم؛ تعطیلهههههههههههههههههههههههههههه»! آقای معلم به سرعت کیفش را برداشت و زوزه کشان از کلاس رفت.

آن روز سرایدار مدرسه، ما را با خوشحالی از مدرسه بیرون انداخت. او موقع چفت کردن در حیاط می گفت: ای کاش هر سال سیروسِ بلا بیاید تا مدرسه ها بیشتر تعطیل شوند.» فکر می کنم سیروسِ بلا پسر سرایدار ماست که قرار است بیاید و مدرسه را به خاطر او تعطیل کرده ­اند.    

سرویس مدرسه آن روز به دنبال ما نیامد. می گویند کورونا گرفته است. باید هم بگیرد! با آن پولی که از ما می گیرد کورونا که خوب است، باید شاستی بلند و حتی دیویست و شیش بخرد!

من به همراه فراز - دوست درازم- چند کوچه پیاده تا دَم ایستگاه اتوبوس رفتیم. ایستگاه اتوبوس پر بود. اتوبوس آمد. اتوبوس هم پر بود. همه سوار شدیم. یکی از مسافران از آخر اتوبوس چند بار عطسه کرد. یکی گفت: کویید نوزده»!! همه جلوی دماغشان را گرفتند و خواستند سریع پیاده شوند، که آقای راننده گفت: جمع تر بایستید سوسول ها، که در بسته بشود! صدای فس فس در عقب اَست. نه عطسه!»

همه این اتفاقات را فراز -با قد بلندش- برای من که در لای جمعیت گیر افتاده بودم گزارش می کرد. فراز سرش را از لای میله های اتوبوس پایین آورد و گوشش را نزدیک دهانم کرد و گفت. گفتم نمی شنوم چه می گویی؟ که سرش را چرخاند و دهانش را نزدیک گوشم کرد و گفت: بنظرم هنوز به کویید نوزده نرسیدیم که آقای راننده مسافران را پیاده نکرد.» بنظرم فراز، بیشتر از اینکه عقلش رشد کرده باشد، قدش کشیده شده است. چون کویید19 همان کوچه ای بود که از آن به ایستگاه اتوبوس رسیدیم.   

به خانه رسیدم. تمام بدنم از فشار مردم در اتوبوس درد می کرد و صورتم گل انداخته بود. مادرم که این وضع را دید، یکی به صورتش زد و گفت: یا خدا، درد بدن؟ پسرم کورونا گرفته است!» و یکی به صورت من هم زد: با چه کسی گشتی که کورونا گرفته ای؟» آنجا بود که مادر با هر ضربه ­ای به من می فهماند که سیروس همان ویروس و کورونا یا کویید19 همان بیماری خطرناکی است که مدرسه ما را برای آن تعطیل کردند تا سرایدار یک نفس راحتی بکشد. من نمی دانستم چه باید بگویم. من فقط با فراز دراز می گشتم. او مریض نبود. اگر هم بود، ویروس عمرا نمی توانست از آن ارتفاع بپرد و سالم به من برسد.

مادرم به پدر زنگ زد که بدو بیا بچه ات کورونا گرفته است. پدرم با ماسک وارد خانه شد. به پدر گفتم: ای وای! شما هم کورونا گرفته ­اید؟» که ماسک را برداشت و دیدم سیبیلش را تراشیده است، ماسک زده است تا دوستانش مسخره اش نکنند. مادر به پدر گفت که حتما مرا به بیمارستان ببرد. پدر مرا به نزدیک ترین ساختمان پزشکان محل برد.

از پنجره ماشین منتظر بودم تا پدرم از نگهبان اجازه بگیرد که به داخل برویم. اجازه نمی داد. کار به بحث و دعوا کشید. نگهبان می گفت: آقای محترم! این ساختمان برای دامپزشکانه و هنوز ساخته نشده است.»

پدر با سرعت مرا به بیمارستان رساند. بیمارستان که نه، درمانگاه. درمانگاه هم که نمی شود گفت، چیزی مثل یک مغازه. جمعیتی صف بسته بودند. برای اینکه حوصله ام سر نرود نوشته های در و دیوار مغازه را می خواندم. پشت پنجره نوشته بود: هر نوع گرمی، گِرَمی 100هزار تومان. یا آن طرف زده بود: نسخه شفابخش کورونا: روغن بنفشه ­ی تبریز.

پدرم برگشت و گفت: تمام کردند.

گفتم: داروی کورونا؟

گفت: نه، هوس تمبرهندی کرده بودم!!

او دروغ می گفت. می داند که از دارو بدم می ­آید. می خواست سر من را گول بمالد. خودم پشتش، شیشه روغن را دیدم که قایم کرده است.

با پدر به بیمارستان بزرگی رفتیم که خیلی شلوغ بود. پدر از بوفه بیمارستان برایم بستنی چوبی خرید. او علاقه ای به جاهای پر سر و صدا ندارد اما برای اینکه به حرف مادر عمل کرده باشد، روپوش آویزانی را از چوب لباسی پرستاران گرفت، چوب بستنی را در حلق من فرو کرد و گفت: نه شما کورونا نداری!»

بعد برای اینکه دوربین ها به او شک نکنند، با همان چوب، دیگران را هم سرپایی معاینه کرد.

آن شب به خانه برگشتیم. من و پدر و مادر برای اینکه شکرگزار ویروسی نشدنمان باشیم، تخم مرغ را با روغن بنفشه، نیمرو کردیم و جشن گرفتیم!

این بود انشای من :)

 

 

برای خوندن قسمت دوم این داستانک،

کلیک کنید.


باسمه تعالی

این شعر به مناسبت سفره همدلی و کمک رسانی های مردم به نیازمندان در ایام ماه مبارک رمضان سروده شده است:

بهشت بهای ریال

کنج لبــهای سفره، تبخالی ست
پدری شرمســارِ سفره ی خالی ست
.
روزه ها گرفت بی سحر، مادر
ولی افطار، نـان سفره یخچالی ست
 .
مانده کار خانواده در بن بست
کـرونا؟ چه بسا رسمِ هرسالــی ست
.
هان! مسلمانِ روزه دار! امروز
روزگارِ سخت و دجّالی ست
 .
امتحان عده ای اگر جنگ است
امتحانِ روز ما ولی، مالـی ست
.
هر که از مال خود گذر کرده
روزه داریش جایِ خوشحالی ست
.
سفره ی همدلی گسترانیدَســت
کمک و نذرتان، چه کم، عالی ست
.
خدا خریدار این همه حُسن است
بهشت بهای ریال؟ خوش اقبالی ست

 

علی متین فر


#کمک_مومنانه 
#دست_خالی_برنمیگردیم

#امام_حسن_مجتبی

 


باسمه تعالی

این شعر به مناسبت سفره همدلی و کمک رسانی های مردم به نیازمندان در ایام ماه مبارک رمضان سروده شده است:

بهشت بهای ریال

کنج لبــهای سفره، تبخالی ست
پدری شرمســارِ سفره ی خالی ست
.
روزه ها گرفت بی سحر، مادر
ولی افطار، نـان سفره یخچالی ست
 .
مانده کار خانواده در بن بست
کـرونا؟ چه بسا رسمِ هرسالــی ست
.
هان! مسلمانِ روزه دار! امروز
روزگارِ سخت و دجّالی ست
 .
امتحان عده ای اگر جنگ است
امتحانِ روز ما ولی، مالـی ست
.
هر که از مال خود گذر کرده
روزه داریش جایِ خوشحالی ست
.
سفره ی همدلی گسترانیدَســت
کمک و نذرتان، چه کم، عالی ست
.
خدا خریدار این همه حُسن است
بهشت بهای ریال؟ خوش اقبالی ست

 

علی متین فر


#کمک_مومنانه 
#دست_خالی_برنمیگردیم

#امام_حسن_مجتبی

 


آخرین مطالب

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها