با چشم سرت باید، تیزی کنی و رَندی
بار و بنه ی خود را، برگیری و بربندی
_دایم گل این بستان شاداب نمی ماند_
باید که هَرس گردد این شاخه پیوندی
گر دیده شود راه و دل مقصد ادراکات
آن وقت توان دیدن، اسرار خداوندی
.
باید که بیاموزم، جود و کرم از خورشید
وَز گنبد گردون که، کامل شده پی بندی
آن رحمتِ بی حد را، در عُمق خلیجِ فارس
یا عزت و شوکت را، از کوهِ دماوندی
توحید بروییـدَست از جنگلِ سی سَنگان
امّید هـمی جاری‌ست، در اَترک و اروندی
خوف از گنهَـم کردم، مابـین کویرِ لوت
دیدم به رجاء نقشِ، قالیچه‌ی راوندی
خشم و غضبش را در خشکیِ ارومیه
لطف و کرمش را در، آن بارش نوکندی
دنیا چقدر پست و فانی بنظر آمد
با دیدن پاسرگاد، در اوج هنرمندی

از فضل بَسی نعمت، در فصل زراعت با
بارانِ نُه آبان، برف دَه اسفندی
.
گر طالب حق باشی، جویی ز صفا پندی،
بارَد ز در و دیوار، آیاتِ خداوندی

 

علی متین فر


مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها